14:14 06 / 05 /1404
سروده‌ای تقدیم به مولانا

آتشی در بیشه اندیشه‌ها

آتشی در بیشه اندیشه‌ها
شاعر و عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی تازه‌ترین سروده نثر خود را به جلال‌الدین محمد بلخی ملقب به مولانا اختصاص داد.

شاعر و عضو هیئت علمی گروه حقوق دانشگاه آزاد اسلامی(فرید آزادبخت) متخلص به شهاب ثاقب تازه‌ترین سروده خود را به جلال‌الدین محمد بلخی ملقب به مولانا اختصاص داده است که در پی می‌آید؛

در پهنه‌ بی‌کران زمان، آنگاه که جهان در خم کوچه‌های جهل و جمود می‌لولید، مردی برخاست از بلخ، بلندچهره‌ای از تبار خورشید که کلمات را به سماع درآورد و اندیشه‌ها را در آتش عشق افکند.

جلال‌الدین محمد بلخی آن حکیمِ شوریده که در جانِ جهانیان با نام مولانا طنین‌انداز است، نه صرفاً شاعری سترگ، بل آتشی بود که در بیشه‌ اندیشه‌ها افتاد و خارهای کهنه‌باوری و پوست‌های پوسیده‌ی معنا را سوزاند تا از دل خاکستر، ققنوس حقیقت سر بردارد.

مولانا نه در پی آراستن سخن بود و نه دل‌مشغول صناعت لفظ؛ او بر گرده‌ واژه‌ها می‌تاخت، همانگونه که آتش بر هیزم، تا جان کلام را بجوید و آن را بر جان بشریت بنشاند. واژگان در دست او به رقص درمی‌آمدند؛ نه رقصی از سر طرب که سماعی در دلِ شور و حضور، عشق در نگاه او، نه احساس که حقیقتی بود سوزان و مطلق، «آب‌روانِ بی‌قرار»ی که کوه را به خروش می‌آورد و سنگ را به گریه.

در هنگامه‌ این روزگار نو، آن‌گاه که آدمی در غوغای تکنولوژی و توفان تنهایی، در تنگنای معنا و تبعید روح سرگردان مانده است، صدای مولانا از دل قرون، همچون نسیمی از خنکای فردوس، در گوش جان می‌پیچد: «بشنو از نی چون حکایت می‌کند، از جدایی‌ها شکایت می‌کند...»

آری، مولانا نی‌ای است نیستانی، خروشان از شوق وصل و هرکه دل به او دهد، از سرگردانی در بازار خُرد و کلانِ این روزگار رهایی یابد.

او می‌گوید: «تو بگو عشقم، که در من عشق کیست، عشق را گویم که: ای تو جانِ من!»

و اینگونه آدمی را از زندان «من" به افلاک «او» می‌برد تا در میخانه‌ بی‌در و پیکر خداوندی، جامی از بی‌خودی بنوشد.

در جهان مدرن که زندگی را به سرعت می‌فرساید و روح را در هیاهوی مصرف و ماشینیسم، بی‌صدا دفن می‌کند، مولانا چون طبیبی روحانی، چراغی است برای سالکان راه حقیقت. او به ما می‌آموزد که زندگی را نه در تملک، که در رهایی باید جُست؛ نه در تعلق، که در فنا؛ نه در رقابت، که در محبت.

مولانا به زبان قرن بیست‌ویکم چنین می‌گوید: ای انسان! تو نه از خاکی، که از عشقی؛ نه محکوم زمان که فرزند آفتابی. اگر خود را نیابی، جهانی را هم بیابی، هیچ نیافته‌ای.
پس در خود شو، تا خدا را بیابی و در خدا شو، تا خود را بی‌من شوی.

در پایان چه زیباست که بگوییم: اگر سقراط، طبیب خرد بود، و بودا، پناهگاه سکوت؛ مولانا، طبیب جانِ عاشق است که در غوغای تمدن‌های آهن و سیمان، رایانه و چت و فضای مجازی به ما می‌آموزد چگونه با «بی‌خودی»، به حقیقت برسیم و با «عشق» از مرزهای بودن درگذریم.

انتهای پیام/

ارسال نظر
رسپینا
گوشتیران
قالیشویی ادیب