دستهای کودکانهات، سپر آخرین بازمانده بود/وقتی «یاماه» از دل قتلگاه برخاست

به گزارش خبرنگار خبرگزاری آنا، همزمان با پنجمین روز از ماه محرم، عزاداریهای هیأتهای مذهبی در سراسر کشور رنگ و بوی کودکانهای میگیرد؛ روضههای بر پیکر کودک یتیمی میگریند که در سختترین لحظات، دست از عمو بر نداشت؛ همان کودک خردسالی که دستان کوچک او، سپر جان امام زمان خویش شد.
در سال شصت و یک هجری در گودال غربت و خون، پسرکی ایستاد؛ نه به تماشای معرکه، که برای دفاع. او را عبدالله میخواندند، پسر امام حسن مجتبی (ع)، یتیم مدینه، نگران کربلا.
کودکی که صدای عمو را تاب نیاورد
عبدالله هنوز ۹ یا ۱۱ ساله نشده بود. صدای غربت امام حسین (ع) را در وداع آخر شنید. بغضِ صدا به خیمهها پیچیده بود: «ای زنان اهلبیت، دیگر صدای مرا نخواهید شنید...» عبدالله چشم به راه عمو نماند، برخاست، دوید، خودش را به او رساند.
کودک یتیمی که طعم تلخ بیپدری را در مدینه چشیده بود، دیگر طاقت نداشت عزیز دیگری را از دست بدهد. با گامهایی کوچک، اما عزمی بزرگ، راهی شد؛ و زینب کبری علیهاالسلام او را صدا زد، گریه کرد، دستش را گرفت. اما عبدالله آرام نمیگرفت: «به خدا دست از عمویم برنمیدارم...».
صدای شمشیر، دل کودک را شکافت
کربلا سکوت کرده بود برای لحظاتی. امام، با زخم و عطش، دمی نشست. دشمن به فرمان شمر، دوباره هجوم آورد؛ و در این میان، ابجر بن کعب با شمشیری بالا رفته، بهسوی پیکر نیمهجان امام خم شد. در همین لحظه، صدای فریادِ کودکی، همه را متوقف کرد: «وَیْلَکْ یَابْنَ الْخَبیثَهُ، أتَقْتُلُ عَمِّی؟!»
دستهای کودک، بین شمشیر و عمو قرار گرفت. ضربه بر او نشست. دست کوچکش قطع شد و به پوست آویخت. فریاد کشید: «یاماه...» و بعد گفت: «عموجان! مرا دریاب...»
در آغوش عمویی که خود نیز زخمخورده بود
امام، او را در آغوش گرفت. دستِ خونآلودش را روی سینه عبدالله گذاشت. صدایش آرام شد. نگاهش، مهربانتر از همیشه.
«ای فرزند برادرم! صبر کن بر آنچه بر تو نازل شده؛ این لحظهها را به حساب خدا بگذار، خدا تو را به پدران صالحت ملحق میکند...»
چه التیامی در این کلمات بود؟ عبدالله دیگر ناله نکرد. چشم بست، اما هنوز زنده بود. امام نگاهی به آسمان کرد؛ شِکوهای به درگاه خدا: «بارالها! اینها ما را دعوت کردند که یاریمان کنند و اکنون بر ما شمشیر کشیدهاند...»
تیری که گلو را برید
در همان آغوش گرم، در همان نگاه مهربان، حرمله، قاتل کودکانهترین صحنه تاریخ تیری رها کرد. تیر، گلوی کودک را شکافت. صدا قطع شد. جان بند آمد. آرام، در آغوش عمویش جان داد. بیصدا، اما نه خاموش و عبدالله فرزند حسن مجتبی، کودکانه عاشق شد.
روضهای که حتی سنگ را به گریه وامیدارد
وقتی زینب سلامالله علیها بالای سر آن دو آمد، دلش بهانه گرفت. کودک دیگر فریاد نمیزد. لبخند آرامی روی لبهای بیجانش بود. گویا به وصال پدر رسیده بود.
در زیارت ناحیه مقدسه آمده است «السلام علی عبدالله بن الحسن بن علی الزکی» و بعد، حرمله بن کاهل، لعنت شد؛ چون تیر را به گلوی کودک رها کرد.
وقتی دستان کوچک، از دامن عمو نمیافتد
دست عبدالله با آن پوست پاره هنوز در دامن امام بود. امام، قامت راست کرد. با آخرین رمق، او را کنار خود گذاشت. هر دو، زیر سم اسبان رفتند.
بدنهای جدا، اما دلهای یکی. عبدالله، آخرین مدافع. آخرین بوسه بر دستان بریدهاش، مهر ماندگاری است در تاریخ عاشورا.
امشب هیأتها بوی دست بریده میدهند
امشب در هیأتها، وقتی ذاکر به نام عبدالله بن حسن میرسد، بغض میگیرد، صدایش میلرزد. روضهخوانها، با بغضی سنگین، از کودکی میگویند که اجازه نداد عمویش تنها بماند.
هیأتها امشب بوی کودک میدهند؛ بوی تنهایی؛ بوی عطش؛ بوی بریده شدن دستی که فقط برای دفاع بالا آمده بود. امشب، اشکها به یاد عبدالله میریزند؛ همانکه با دستان کوچک خود تاریخ را سپر شد.
شهادت عبدالله بن الحسن (ع) نه فقط روضهای کودکانه در دل محرم است؛ بلکه تصویری ماندگار از وفاداری، غیرت و حضور کودکانه در متن بزرگترین حماسه تاریخ است. در اوج عطش و خون، کودکی پا به میدان نهاد و به ما آموخت که اگر دل حسینی باشد، حتی دستان کوچک هم میتوانند کوه وفاداری شوند.
انتهای پیام/