وداع تلخ پدر شهید در مراسم نامزدی پسر: «حالا خیالم راحت شد…»

گروه فرهنگ خبرگزاری آنا، آزاده لرستانی _ صدای مراسم در خانه میپیچد. جمعی صمیمی دور هم نشستهاند. جوانی کنار عروس ایستاده، لبخند بر لب دارد و برق حلقه در انگشتانش، مثل ستارهای کوچک میان تمام چشمها میدرخشد. اما چشمها پی او را میگیرند؛ مردی که با لباس فرم آمده با لبخندی پررمز، با نگاهی سنگین. پدر داماد است. فقط برای نیمساعت آمده. آمده که در مراسم نامزدی پسرش حضور داشته باشد و به مادر علی لبخند بزند و به زندگی نگاه کند و بگوید: «خیالم از علی راحت شد... حالا یه جون دارم، باید فدای وطنم کنم. برم.» و رفت... برای همیشه رفت.
این قصه، قصه یک پدر است. پدری از جنس تعهد، غیرت، عشق و وفاداری. قصه شهید امیر سرتیپ دوم مهدی قرایلو، رئیس دفتر سپهبد شهید علی شادمانی، مردی از نسل آدمهایی که تمامشان را خرج میکنند، بیهیچ ادعایی.
زندگیای که با صداقت آغاز شد
سال ۱۳۷۶ بود. مردادماه. تابستانی داغ، اما پر از امید. مهدی و زهرا شوری (سرهنگ بازنشسته فراجا)، دخترخالهاش تصمیم گرفته بودند زندگی مشترکشان را آغاز کنند. نه با تشریفات. نه با واسطهگری. خودشان رو در رو نشستند، با هم صحبت کردند، سنگهایشان را واکندند و وقتی به اطمینان رسیدند، خانوادهها را در جریان گذاشتند.
عشقی که میانشان شکل گرفت، نه بر اساس ظاهر، نه پول، نه رسم و رسوم. چیزی عمیقتر بود؛ دلسپردگی، فهم متقابل و نوعی یگانگی روحی. همسر شهید میگوید: «ما از صفر شروع کردیم. با هم درس خواندیم و زندگیمان را ساختیم و همدل بودیم.»
در همان روزها، آقا مهدی با روحیهای جهادی و مردمی، در تمام سالهای کاریاش فقط یک هدف داشت: خدمت؛ آن هم خدمت بیچشمداشت. حتی اگر گرهای از کار کوچکترین آدم باز میکرد، با لبخند به خانه برمیگشت و میگفت: «امروز خدا راضی بود.»
خانهای که بوی رفاقت میداد
زندگی مشترک آقا مهدی و همسرش، نهتنها نمونهای از همراهی بود که الگوی گفتوگو، محبت و احترام در زندگی خانوادگی بود. آنها با هم کار میکردند، با هم خرج و دخل را مدیریت میکردند، با هم تصمیم میگرفتند.
همسرش تعریف میکند: «اصلاً ما جلسه خانوادگی داشتیم. هر موضوعی، از خرید ساده تا تربیت بچهها، با نظر همه جلو میرفت. همیشه به ما میگفت: اینا جوونن، فکرشون جدیده. باید ازشون یاد گرفت.»
در خانه شهید، گفتوگو اصل بود. دعوا؟ اصلاً. حتی اختلافها با محبت و گفتوگو حل میشد. اگر جایی لازم بود کوتاه بیاید، گاهی خودش، گاهی هم همسرش. اما هیچوقت صدای بلند، نگاه تند یا دلگیری در خانهشان جا نداشت.
مردی که حتی اجر شهادتش را هم بخشید
آقامهدی مرد دنیا نبود. وابسته نبود. دلبسته بود؛ به خانواده، به میهن، به رهبر. از همان سالهای آغازین زندگی، همهچیز را به نام همسر و بچههایش کرده بود. حتی اجر شهادتش را هم پیشاپیش به همسرش بخشیده بود: «اگر من شهید شدم، تمام اجرش مال تو. تو پشتیبان منی، تو رفیقمی.»
همسرش با چشمانی پر اشک این جمله را روایت میکند. زنی که حالا در غیاب همسرش، اما با شجاعتی مثالزدنی، ایستاده و راه او را ادامه میدهد.
ماجرای نامزدی پسرش
وقتی پسرش، علی، تصمیم گرفت ازدواج کند، پدر مثل همیشه پشتیبان بود. همهچیز داشت آماده میشد. اما درست در همان روزها، موجی از تهدید و اضطراب فضای کشور را پر کرده بود. مأموریتها پشتسرهم بود و آقامهدی باید میرفت.
مراسم نامزدی علی روز شنبه ۲۴ خردادماه جاری بود. گفته بود این مراسم هر طور هست باید برگزار شود، برای همین خودش را رساند و نیمساعتی ماند. در همان نیمساعت کوتاه، حلقه را به دست عروس انداختند. چهرهاش آرام بود. لبخند زد و گفت: «حالا خیالم از علی راحت شد. فقط یه جون دارم، اونم باید فدای وطنم کنم. باید برم.»
آری! آقا مهدی رفت. بیصدا، بیادعا. اما انگار تمام خاطراتش را در همان نیمساعت جا گذاشت.
فرزندان، آیینه اخلاق پدر
علی حالا فوقلیسانس حقوق دارد. فاطمه خواهرش هم میکروبیولوژی خوانده. هر دو مودب، متدین، باوقار. تربیتشده در خانهای که اخلاق، اصل بوده است. خانهای که رفاقت بین پدر و فرزندان، از جنس دوستیهای عمیق بوده.
در این میان «محمدحسن» نوه خانواده هنوز باور ندارد پدربزرگش دیگر نیست. گاهی میگوید: «مامان، بریم بیمارستان، شاید خوب شده باشه...»، زیرا دل کودکانهاش هنوز به آمدن پدربزرگ امیدوار است. انگار هنوز صدای مهربان او را از میان قاب عکسها میشنود و مدام بر صورت پدربزرگش در قاب عکس بوسه میفرست.
فرماندهای با قلبی پدرانه
آقامهدی در محیط کاریاش نیز نمونه بود. رئیس دفتر سپهبد علی شادمانی فرمانده شهید قرارگاه خاتمالانبیا، فردی بسیار منظم، دقیق و متعهد. همه میدانستند اگر زنگی بزنند، حتی در خواب عمیق، او پاسخگوست. تعهدش به کار، نشانه وفاداریاش به مردم و نظام بود. اما آنچه همکارانش بیش از هر چیز به یاد دارند، قلب پدرانهاش بود. فرمانده نبود؛ پشتیبان بود، رفیق بود.
بیش از ۷۰۰ زوج را به خانه بخت فرستاد
او از جانش برای مردم مایه میگذاشت. در هر ماه، حداقل یک کار خیر انجام میداد. اهل ازدواج آسان و وساطت برای خیرات خانوادگی بود. با همسرش، برای دهها بلکه صدها جوان، زمینه ازدواج فراهم کرده بودند. میگفتند شاید بیش از ۷۰۰ زوج با قدم خیر او راهی خانه زندگی شدهاند. اینها کارهای کوچکی نبود. اینها رد پاهایی بود که از او در دل مردم به جا مانده است.
همسرش میگوید: «ما با هم میرفتیم خواستگاری. من دخترخانمها رو معرفی میکردم، حاج آقا هم پسرها رو. تو محل کارمون جوانها رو به هم معرفی میکردیم. ماهی دو سه بار، شاید هم بیشتر. با دل و جان کار خیر میکرد. براش مهم نبود کیه، فقط اینو میخواست که یک زندگی شکل بگیره. خیلی از این جوونها الآن بچهدارن، زندگیشون سر پاست، هنوزم برامون دعا میکنن.»
روز تولد، روز پرواز
۸ تیر سال ۱۳۵۵ به دنیا آمد و همان روزی که چشم به جهان گشوده بود، سالها بعد، روز تشییع پیکرش شد. همسرش میگوید: «امسال بهترین کادوی تولدش رو از خدا گرفت. همیشه دوست داشت تو امامزادهای دفن شه. ما هم براش همونجا، نزدیک خونه، جا گرفتیم.»
عاشقانهای به رنگ وطن
همسرش درباره این روزها میگوید: «خیلی دلتنگم. ولی ته دلم آرومم. چون رسید به آرزوش. همیشه میگفت من کنارتون هستم مانند رشتهکوههای البرزم، این خدا است که پشتتون هست، شما تنها نیستید.»
او نه فقط همسرکه رفیق، تکیهگاه و قهرمان خانوادهاش بود. کسی که تا لحظه آخر، به فکر خانوادهاش بود. حلقه را انداخت، خیالش راحت شد، رفت.
وصیت بیکلام
شهید امیر سرتیپ دوم مهدی قرایلو از شهدای جنگ ۱۲ روزه بارها گفته بود: «من فقط یه جون دارم. اونم باید فدای وطنم کنم.» این جمله، نه فقط شعار، بلکه عصاره یک عمر زندگی بود. از همان روزهای ابتدایی زندگی مشترک، تا سالهای خدمت، تا آخرین مأموریت، یک جمله همیشه با او بود: «جانم فدای ایران، جانم فدای رهبر».
حالا در قاب عکس، چهرهای آرام است. در دل خانواده، جای خالیاش، همیشه پررنگ. او در جان مردم، در دل جوانانی که با وساطتش ازدواج کردند، در لبخند نوهای که هنوز پدربزرگش را میبیند، هنوز زنده است.
انتهای پیام/