روایتی مصوّر از بزرگداشت شهدای جنگ تحمیلی رژیم صهیونیستی

سیاوشانی در کشتی نجات

سیاوشانی در کشتی نجات
روایتی مصوّر از مراسم بزرگداشت چهلمین روز شهادت شهدای جنگ تحمیلی ۱۲ روزه رژیم صهیونیستی برضد ملّت ایران در حسینیه امام خمینی(ره) به‌قلم و عکاسی سارا عرفانی منتشر شد.

به گزارش خبرگزاری آنا، مراسم چهلم شهدای جنگ دوازده‌روزه در حالی برگزار شد که داغ فقدان آنها هنوز تازه بود و زخم دل‌ها مرهم نگرفته بود. خانواده‌های شهدا، به‌ویژه مادران و همسرانشان، بار‌ها اشک در چشم نشاندند؛ اشک‌هایی که نه از ضعف، بلکه از بزرگی غم و وسعت صبرشان بود. دل‌های داغدار، در سکوت می‌لرزید؛ گویی صدای آخرین خداحافظی هنوز در گوششان زنده بود و خاطره‌ی حضور عزیزان، لحظه‌ای رهایشان نمی‌کرد.

جنگ یا معامله با زمانه؟

مادر شهید محسن وزیری، تمام مدّت مراسم، آرام بر صندلی نشسته بود؛ چشمانش، در تمام لحظات، پُر از اشک بود و تصویر فرزندش را مقابل خود گرفته بود. محسن متولّد سال ۱۳۷۹ بود؛ سرباز وظیفه‌ای که دوران خدمتش را در کرمانشاه می‌گذراند. زمانی که آنجا بمباران شد، پادگان تخلیه شد و دستور بازگشت به تهران را دادند. وقتی به خانه آمد، کتاب «آن سوی مرگ» در میان وسایلش مادر را متعجّب کرد. محسن خودش را به پادگان افسریّه معرّفی کرد و چند روز بعد، خبر آوردند که دیگر برنمی‌گردد.

سیاوشانی در کشتی نجات

این روزها تنها همدم مادر کتاب «آن سوی مرگ» است و جملاتی که محسن زیر آن‌ها خط کشیده است. مادر آن جملات را با صدای فرزندش می‌خواند: «نه می شود با زمان جنگید و نه معامله کرد.» و با خود فکر می‌کند چه اندیشه‌ای پشت آن نگاه آرام بود که از مرگ عبور کرد و به حیات ابدی رسید؟

کتابی نانوشته برای دختری در راه

زن جوان گفت باردار است. دنبال صندلی می‌گشت تا بتواند بنشیند. دختر هشت‌ماهه‌ای داشت و دختر دوّمش چند ماه دیگر به دنیا می‌آمد. گفت همسرش، محمّدجواد الوندی، فعّال رسانه و ارتباطات بود. هجده سال داشت که پدرش از دنیا رفت و بار مسئولیّت خانواده روی دوش او افتاد. خیلی به مادرش خدمت می‌کرد و خوش‌اخلاق و خانواده‌دوست بود. زن جوان تلاش می‌کرد احساساتش را پنهان کند، امّا غمی عمیق در نگاهش بود و شکوه و قدرتی بی‌صدا و آرام. و حالا او مانده بود با دخترکی چندماهه و نوزادی در راه و کتابی نانوشته از پدری که باید با واژه‌ها، با نگاه‌ها و با خاطرات روایت شود.

سیاوشانی در کشتی نجات

آخرین جمله: دعا کنید!

محمّدمهدی میرزایی جوانی بیست‌وپنج‌ساله بود، فارغ‌التّحصیل مهندسی نفت، امّا دل‌سپرده‌ی هنر آئینی. خیلی وقت‌ها روزه بود و نمازهایش قضا نمی‌شد. می‌گفت تئاتر را برای دل خودش می‌خواهد، برای نفس کشیدن در فضای نور و معنویّت. همیشه با وضو به تمرین می‌رفت، چون صحنه را عبادتگاه می‌دانست و هنر را راهی برای بندگی.

روز آخر، پیش از آنکه از خانه بیرون برود، خم شد و پای پدر و مادرش را بوسید. با چهره‌ای آرام گفت: «برایم دعا کنید... دعا کنید شهید بشوم، حتّی بدنم در راه خدا تکّه‌تکّه شود.» آن جمله آخرین صدای او بود که در خانه پیچید.

سیاوشانی در کشتی نجات

و روز گذشت و خبری از محمّدمهدی نشد. خانواده، چشم‌به‌در و دل‌نگران، لحظه‌ها را شمردند. تا اینکه پلیس، از طریق ردیابی تلفن همراهش، پیکر او را در میان آوار پیدا کرد؛ خاموش، امّا سربلند.

هیئت‌دار میدان تجریش

نشسته بود روی صندلی، کنار دیوار. قاریِ سوّم، حامد شاکرنژاد که شروع کرد به قرائت، انگار او حوصله‌اش سر رفته باشد، رو کرد به من و گفت: «چرا پس آقا صحبت نمی‌کنند؟ خیلی قرآن خوندن.» گفتم: «شاید صحبت نکنند، چون منبر گذاشتن و گویا آقای رفیعی قراره صحبت کنن.» با ناباوری گفت: «دوست دارم صحبت‌های خودشونو بشنوم. ای کاش خودشون حرف بزنند!» و چون از آنجا نمی‌توانست حضرت آقا را ببیند، با فکر اینکه شاید صحبت نکنند، بلند شد و چند لحظه ایشان را نگاه کرد و دوباره نشست.

سیاوشانی در کشتی نجات

اسمش را پرسیدم؛ خدیجه عیوضی، همسر شهید علی‌اصغر پازوکی بود. گفت: «شوهرم در بمبارانِ میدونِ تجریش شهید شد. توی بازار کار می‌کرد. خیلی مردم‌دار بود؛ همیشه سعی می‌کرد گره مشکلات مردم رو باز کنه، بهشون برسه. یه هیئت داشتن، همیشه می‌رفت اونجا کمک می‌کرد. وقتی برمی‌گشت، می‌پرسیدم یه غذای تبرّکی برای خودمون نیاوردی؟ می‌گفت خودم هم نرسیدم چیزی بخورم. این‌قدر که مشغول کار بود، خودش از غذای هیئتی که کمک کرده بود، نخورده بود.»

حضرت آقا که صحبت کردند، انگار دلش آرام گرفته بود؛ لبخند روی لبش نشسته بود.

سیاوشانی در کشتی نجات

نسخه‌ای برای فراق از عزیز

در میان سکوتی آکنده از شکوه و اندوه، حضرت آقا روی صندلی نشسته بودند؛ قرآن در دستانشان بود و آیات را زیر لب می‌خواندند. 

ادران و همسران شهدا، با چشمانی سرشار از اشتیاق و احترام، به چهره‌ی ایشان چشم دوخته بودند؛ گویی در آن سیمای آرام و مقتدر، نشانی از فرزندان و همسران آسمانی‌شان می‌جستند و اگر کسی می‌ایستاد یا از جلویشان رد می‌شد، درخواست می‌کردند که کنار برود یا بنشیند؛ می‌خواستند تصویر آن چهره‌ی آرام، آن نگاه نافذ، آن حضور مطمئن را در ذهن حک کنند تا هر‌گاه داغ فراق عزیزشان شعله کشید، با یاد آن لحظه، با یاد آن مرد بزرگ، آرام گیرند و قوّت بگیرند.

حالا چشم‌هایت را باز کن!

مهدی حیدری دو دخترِ سه‌ساله و هفت‌ماهه داشت: ریحانه‌زهرا و حانیه‌زهرا. اصرار داشت که نام بچّه‌ها حتماً «زهرا» باشد. می‌گفت خوب است در خانه قرآن پخش شود تا بچّه‌ها از کودکی با نوای قرآن اُنس بگیرند. حتّی به همسرش توصیه می‌کرد هنگام شیر دادن به بچّه‌ها قرآن بخواند.

سیاوشانی در کشتی نجات

یک روز با کیسه‌ای به خانه آمد و به همسرش گفت: «روی مبل بشین، چشم‌هات رو ببند و تا نگفتم، باز نکن!»

می‌خندید؛ همیشه خبرهای خوب را همین‌طور می‌داد. به اتاق رفته بود و دیگر صدایی نمی‌آمد. چند دقیقه بعد، مقابل همسرش ایستاد و گفت: «حالا چشم‌هاتو باز کن!» با لباسِ سبزِ سپاه جلوی همسرش ایستاده بود و لبخندِ پیروزمندانه‌ای بر لب داشت. گفت: «بالاخره استخدام شدم.» به آرزویش رسیده بود.

سیاوشانی در کشتی نجات

امدادگر و غیرامدادگر ندارد!

سه سال از ازدواجشان می‌گذشت. مهربان و خوش‌اخلاق بود. در هر جمعی که وارد می‌شد، می‌خواست همه را شاد کند. دلش همواره برای مردم می‌تپید و هر آنچه در توان داشت، برای یاری آنان دریغ نمی‌کرد.

آخرین‌ بار، خداحافظیِ گرم و صمیمانه‌ای با همسرش کرد؛ شاید می‌دانست به آرزوی همیشگی‌اش نزدیک شده است. مجتبی ملکی امدادگر بود. به همراه چند امدادگر دیگر، با آمبولانس به طرف ساختمان بمباران‌شده رفته بودند تا مجروحان را نجات دهند. پهپادهای صهیونیستی، بی‌اعتنا به نشان امداد، آگاهانه آمبولانس را هدف گرفتند. مجتبی برای نجات مجروحان رفته بود، امّا خودش در حمله‌ی پهپادی به آرزویی که سال‌ها در دل داشت رسید.

آخر هفته‌ها، کمک ممنوع!

شهید علی حاجعلی در بهداری زندان اوین کار می‌کرد. دلسوز مردم بود. قلبش برای همسایه‌ها و اقوام می‌تپید. هر کاری از دستش برمی‌آمد، برایشان انجام می‌داد. جعبه‌ابزار همیشه جلوی دستش بود و هر کدام از همسایه‌ها که کمکی می‌خواستند، با رویی گشاده و مهربان به یاری‌شان می‌رفت؛ بی‌منّت و بی‌تکلّف.

امّا یک‌ روز وقتی همسرش از او خواست وسیله‌ی برقیِ یکی از همسایه‌ها را درست کند، گفت: «امروز نمی‌شه! بذار برای یه روز دیگه بمونه. امروز پنجشنبه‌ست و آخر هفته‌های من فقط برای شما و بچّه‌هاست. خودت هر کاری داری بگو، انجام می‌دم.»



سیاوشانی در کشتی نجاتو همان‌طور که حرف می‌زد، آستین بالا زد و رفت سراغ کارهای خانه.

دو دختر دوقلو داشت. هدیه‌ی اوّلین سالِ روزه‌داری‌شان، بعد از نماز عید فطر گفته بود: «جایزه‌ی روزه‌هایی که گرفتید، می‌خوایم بریم قم و جمکران.» این‌ها را که می‌گفت، چشمان دخترانش می‌درخشید. جایزه‌ی اوّلین روزه‌هایی را که گرفته بودند، هرگز از یاد نمی‌بردند.

او فقط همسر شهید نبود!

سمیّه زینعلی، همسر شهید جابر بیات، باصلابت و قدرتمند قدم برمی‌داشت. اگرچه بارها چشمانش بارانی شد، امّا اوج شکوه را می‌شد در نگاهش دید و حس کرد. همراه پرنیان شانزده‌ساله و محمّدمهدی هشت‌ساله به دیدار آمده بود و البتّه فرزند سوّمشان که همین روزها به دنیا خواهد آمد.

سیاوشانی در کشتی نجات

زنی که شاید تا دیروز همسرش قهرمان زندگی‌اش بود، امّا امروز خودش قهرمانی بود که نه‌فقط ادامه‌دهنده‌ی راه شهیدش بود، بلکه قرار بود از این به بعد، راه باشد و چراغ برای فرزندانش و برای سرزمینی که جابر بیات جانش را در دفاع از همان سرزمین فدا کرده بود. 

در صلابت نگاهش زنی دیدم که فقط همسر شهید نبود، بلکه حالا خودش نماد ایستادگی و امید بود؛ زنی از تبار گردآفرید که حالا به همراه فرزندانش به میدان آمده بود تا بگوید اگر همسرش شهید شده است، او و فرزندانش پرچم فتح و پیروزی را برافراشته نگاه خواهند داشت.

سیاوشانی در کشتی نجات



پدری برای سه روز

روز اوّل جنگ، بیست‌وسوّم خرداد، به دنیا آمد و تنها سه‌روزه بود که پدرش، محمود معزّزی، به شهادت رسید.

دو برادرِ دیگر دارد؛ یکی پنج‌ساله و دیگری سه‌ساله و پدر بارها به آن‌ها گفته بود: «دعا کنید شهید شوم.»

محمود معزّزی نُه سال در صف مدافعان حرم حضرت زینب (سلام الله علیها) در سپاه قدس بود؛ مردی که سهم خود از زندگی را داده و سهمی از آسمان گرفته است.

و حالا نوزادی که فقط سه روز طعم آغوش پدر را چشیده، بی‌صدا امّا استوار باید راهی را ادامه دهد که پدر با خونش نشانه‌گذاری کرده است.

نور امید دل‌های داغدیده

حضرت آقا آرام با آقای رفیعی صحبت کردند و بلند شدند. همه به احترام ایشان بلند شدند و شعار دادند. فکر کردند ایشان می‌خواهند بروند، امّا حضرت آقا می‌خواستند صحبت کنند. برایشان میکروفون آوردند. ایشان جلوتر آمدند و کنار ستون ایستادند و شروع کردند به صحبت. ابتدا به همه‌ی داغداران و خانواده‌ی شهدا تسلیت گفتند و سپس فرمودند: «آنچه در این دوازده روز برای جمهوری اسلامی اتّفاق افتاد، علاوه بر افتخارات بزرگی که ملّت ایران کسب کرد ــ که امروز مردم دنیا هم دارند به آن اعتراف میکنند ــ [این بود که] جمهوری اسلامی و ملّت عزیز ایران قدرت خود، عزم و اراده‌ی خود، استقامت خود، دست پُر خود را به دنیا نشان داد. اگر دیگران از دور چیزی شنیده بودند، از نزدیک قدرت جمهوری اسلامی را احساس کردند. علاوه‌ی بر اینها، این نکته مهم است که جمهوری اسلامی استحکام بی‌نظیر پایه‌های نظام و کشور خود را به دنیا نشان داد.»

سیاوشانی در کشتی نجات

بعد از آن، تأکید کردند که ان‌شاءالله قدم‌های بلندتری برخواهیم داشت و به کوری چشم دشمنان، ایران را به اوج ترقّی و افتخار خواهیم رساند.

صحبت‌هایشان نور امیدی در دل‌های رنج‌دیده‌ی خانواده‌ی شهدا روشن کرد. کلامشان نه‌فقط تسکینِ داغ بود، بلکه تداومِ عهد بود و این دیدار، در حقیقت، تجدید پیمانی بود که خانواده‌ی شهدا با رهبرشان داشتند.

امضاء! یک مادر شهید

مثل مادری که روی دستش نوشته بود «پسرانم فدای رهبر!» و این حرف برای مردمی که سال‌ها در مکتب امام حسین (علیه السّلام) رشد کرده‌اند، حرف جدیدی نیست. مادران شهدا از حضرت زینب آموخته‌اند که فرزندان خود را برای دفاع از امامشان به میدان بفرستند و وقتی می‌گویند «پسرانم فدای رهبر»، تا پای جان بر سر این پیمان خود ایستاده‌اند.

و زنانی که داغ‌دیده‌اند، شاید کمرشان خم شده است امّا از خاکسترِ آتشِ غمِ عزیزِ از‌دست‌رفته دوباره بااقتدار برخاسته‌اند و برای این تجدید پیمان با رهبر، سر از پا نشناخته‌اند، چرا که حالا آن‌ها عمود خیمه‌ی زندگی‌اند و تکیه‌گاه کودکانی که هنوز طعم آغوش پدر را فراموش نکرده‌اند. باید بِایستند، باید قوی بمانند؛ چون چشم‌های کوچکی هستند که امید را در قامت مادر جست‌وجو می‌کنند.

سیاوشانی در کشتی نجات

دختران بابا، ستونهای انقلاب

و دخترانی که هنوز چادرهایشان عطر حضور پدر را در خود دارد، اینک با نگاهی پُر از عزم و دلی لبریز از ایمان، وارثان غیرت و صلابت پدرانشان هستند؛ دخترانی که با قامت افراشته، نه‌تنها داغ را تاب آورده‌اند که راه را نیز بی‌تردید ادامه می‌دهند.

آنان با زبانِ نگاه و سکوتِ نجیبانه‌شان فریاد می‌زنند که پدرانشان تنها نبوده‌اند: «ما ایستاده‌ایم، تا آخرین نفس.»

دختران شهید، قصّه‌ی زینبند در روزگار ما؛ بی‌تاب امّا استوار، داغدار امّا مقاوم. آن‌ها چشم در چشمِ دشمن، بی‌سپر و بی‌هراس، ایستاده‌اند؛ چون ایمانشان را از کسی به ارث نبرده، بلکه با اشک و آتش خریده‌اند. در میدانِ جنگِ اراده‌ها، دختر شهید نه تماشاگر، که ادامه‌دهنده‌ است؛ سربازی بدون لباس رزم، امّا با قلبی که پرچم فتح را بر بلندای صبر می‌کوبد. این دختران، ستون‌های فردای انقلابند؛ ستون‌هایی که نه با تندبادِ فتنه، که با طوفانِ بلا هم نمی‌لرزند.

مانند نرگس، دختر شهید مرتضیٰ طیّب‌مسعود، که وقتی برای تسلّی و همدردی به خانه‌شان آمده بودند، می‌گفت به من تسلیت نگویید، پدرم به آرزویش رسید، پس تبریک بگویید!

و ریحانه که دلتنگ پدر بود، امّا مانند خواهرش خوشحال بود که پدر به آرزویش رسیده است. دختری که هنوز بوی آخرین خداحافظی پدر را در خاطر دارد و صدای آرامِ او را در ذهنش مرور می‌کند. ریحانه که راه ناتمام پدر را به‌خوبی درک کرده است، هر روز بیشتر شبیه پدر می‌شود و با همان وقار و اطمینان، مسیر جهاد پدر را ادامه می‌دهد. در نگاهش برق شمشیر سیاوش است و با صلابتی زینبی، دشمن را به مبارزه می‌طلبد.

طیب زیست و طیب رفت

و مادر همسر شهید طیّب‌مسعود که این نوشته را در طول مراسم بالا نگه داشته بود، می‌گفت شهید همیشه با احترام و مهربانی با من رفتار می‌کرد، همیشه پیشانی‌ام را می‌بوسید و در تمام این سال‌ها جز ادب و احترام از او ندیدم.

قرار ما: سه شب زیارت عاشوراء

و دختری که پدرش به شهادت رسیده بود، امّا خبری از پیکرش نبود. روزها می‌گذشت و دل بی‌قرار دختر، لحظه‌ای آرام نمی‌گرفت. دلتنگی، خانه را پُر کرده بود و او هر شب، با چشمانی اشک‌بار، پدر را صدا می‌زد و بی‌تابانه بهانه‌اش را می‌گرفت. تا اینکه یک شب، پدر به خواب دختر آمد؛ آرام، لبخند بر لب و شاخه‌گلی در دست. چهارده گل رز به دخترش داد و گفت: «سه شب زیارت عاشورا بخوانید، من می‌آیم.»

همه‌ی خانواده زیارت عاشورا خواندند و شب سوّم، پیکر پدر پیدا شد!

وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ 

و همسر شهیدی که گفت هفتم تیر، تولّد دوسالگی دخترمان، پیکر همسر شهیدم بعد از شانزده روز پیدا شد. همان‌طور که اشک روی صورتش راه باز می‌کرد، از انتظاری که در آن شانزده روز تجربه کرده بود می‌گفت و اینکه «ما هیچ کدام منتظر واقعی امام زمان نیستیم؛ من این چند روز، انتظار واقعی را با تمام وجودم درک کردم.»

سیاوشانی در کشتی نجات

چشمها روایتگرانی صادقند

زهرا تقیان، همسر شهید علی‌اصغر نوحی، هر بار که دوربینم به سمتشان می‌چرخید، عکس شهید را با عشق و علاقه بالا می‌گرفت تا تصویر دیگری ثبت کنم. می‌گفت: «همسرم به معنای واقعی کلمه یک شوهر نمونه بود.» و این را می‌شد از عشقی که در عمق چشم‌های غم‌دیده‌اش بود حس کرد.

سیاوشانی در کشتی نجات

تا ابد مادر، حتی پس از فراموشی

و مادر شهیدی که آلزایمر داشت و نمی‌دانست پسرش شهید شده، و حالا در مراسم بزرگداشت چهلم پسرش حضور داشت. مادری که همیشه در برپایی جلسات روضه‌ی سیّدالشّهداء پیشقدم بود و پسرانش را با عشق به اباعبدالله تربیت کرده بود، حالا فکر می‌کرد در یکی از همین جلسات روضه حاضر شده است.

«مادر شهید»؛ چه واژه‌ی سترگی! و چه معنای سنگینی پشت این واژه پنهان است! مادری که با مهر و محبّتی بی‌پایان، لحظه‌لحظه‌ی عمرش را برای رشد و بالنده شدن فرزندانش خرج می‌کند امّا در لحظه‌ای که سرنوشت، مردان میدان را فرا می‌خواند، همان فرزندان را برای یاری دین خدا راهیِ نبرد می‌کند.

«مادر شهید» فقط فرزند نمی‌پرورد، بلکه تاریخ می‌سازد. «مادر شهید»، چون تهمینه، دلیر و بی‌هراس، فرزند را نه برای آسایش، بلکه برای نبرد با اهریمن پرورش می‌دهد و آنگاه که لحظه‌ی موعود فرا رسد، جوان رعنا و دلیرش را روانه‌ی جنگ با ظالم می‌کند و چه صحنه‌ی بی‌تکراری است لحظه‌ای که مادر، جگرگوشه‌اش را به میدان می‌فرستد!

شرط شهید شدن، شهید بودن است!

از آن روز که با خانواده‌ی شهدا صحبت کرده‌ام، این شعر مدام در ذهنم تکرار می‌شود:
هر‌که شود صید عشق، کِی شود او صید مرگ؟
چون سپرش مه بود، کی رسدش زخم تیر؟
جمله‌ی جان‌های پاک، گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر، تا برهاند اسیر

به این فکر می‌کنم که هر کدام از این شهدا، جایی در هیاهوی زندگی‌شان، از چیزی گذشته‌اند؛ اسماعیلِ خود را قربانی کرده‌اند؛ دوست‌داشتنی‌هایی داشته‌اند که برایشان عزیز بوده، امّا توانسته‌اند از آن‌ها عبور کنند؛ گویی خودشان به استقبال مرگ رفته‌اند؛ بعضی‌هایشان حتّی از چندین سال قبل، شهادت را انتخاب کرده‌اند و تلاش کرده‌اند شهیدگونه زندگی کنند؛ تمام جمله‌های قشنگی را که دیگران در کتاب‌ها نوشته‌اند، در صفحات مجازی‌شان نشر می‌دهند و فقط حرفش را می‌زنند، آن‌ها زندگی کرده‌اند و در لحظه‌ای که دیگر این دنیا برایشان تنگ شده و روحشان بزرگ‌تر از عظمت دنیا، مرگ را بااشتیاق در آغوش کشیده‌اند.

تیر و گلوله و موشک و بمبارانِ دشمن فقط بهانه‌ای بوده است تا آن‌ها را از این زندانِ روزمرّگی‌ها و عادت‌ها و تکرارها رهایی ببخشد و در نهایت، به گمانم این شهیدان در کشتی نجات حسین (علیه السّلام) پناه گرفتند تا به ساحل «فی مَقعَدِ صِدقٍ عِندَ مَلیکٍ مُقتَدِر» برسند.

انتهای پیام/

ارسال نظر
رسپینا
گوشتیران
قالیشویی ادیب