گزارش آنا از این روز‌های قطعه ۴۲ بهشت زهرا (س)

از ایوان طلا تا بهشت؛ روایتی از آخرین دعای شهید تقی کاکو در حرم امام رضا (ع)

از ایوان طلا تا بهشت؛ روایتی از آخرین دعای شهید تقی کاکو در حرم امام رضا (ع)
حاج آقایی که حسین آقا و همسرش را به عقد هم درآورده بود، وقتی به مراسم ختم پسرم آمد گفت روزی که عقد آنها را در حرم حضرت معصومه (س) خواندم، هنوز ده دقیقه نگذشته بود که حسین آقا در گوشم گفت حاج منصور دعا کن شهید شوم که گفتم حسین بگذار چند دقیقه از عقدت بگذرد بعد این را بگو.»

به گزارش خبرنگار خبرگزاری آنا، قطعه ۴۲ گلزار شهدای بهشت زهرا (س) این روز‌ها صحنه‌هایی به خود می‌بینید که باید به خود ببالد که خاکش عاقبت بخیر شد و بهترین‌های ایرانِ حسین را در قلب خود جای داده است.

اینجا بچه‌هایی سر مزار پدر خود حاضر می‌شوند که فقط چندماهی پدر داشته‌اند و در آغوش مادر یا پدر بزرگ و مادر بزرگ خود به اینجا می‌آیند و از این به بعد تصویری که از پدر خواهند داشت، همان تکه سنگی است که نام پدر بر آن نقش بسته است.

«محمد طاها»‌ی سه ماهه که همراه مادر و مادربزرگ‌ها و پدربزرگ‌های خود سر مزار پدر پاسدار شهیدش آمده، با چشمان نافذ خود طوری نگاه می‌کند که قلب‌ها را می‌سوزاند. با خود فکر می‌کنی این نگاه‌ها چه می‌گوید؟ چه در سر خود دارد؟ یا وقتی بزرگ شد آیا کسی او را با حرف هایش آزار می‌دهد که، چون پدرت شهید شده، فلان جا درس خوانده‌ای یا کار پیدا کرده‌ای؟ یا از سهمیه‌ای استفاده کرده‌ای؟

به دستانش که خیره می‌شوم به خود می‌گویم، پدرش چقدر دست و پا‌های کوچولو و نرمش را بوسه زده و چه رویا‌هایی برای او در سر داشته است، هر چند پدربزرگ می‌گوید وصیت پدرش است که محمدطا‌ها راه او را ادامه دهد.

محمد طا‌ها سه خواهر دارد که آنها در خانه مانده‌اند و منتظر بازگشت مادر هستند. فاطمه ۹ ساله، زهرا ۶ ساله و زینب ۳ ساله راوی به تصویرکشیدن رشادت‌ها و پهلوانی پدر برای او خواهند بود، آخر آنها تا حدی حضور پدر را درک کرده بودند، پدری نخبه که به واسطه شغل پاسداری اش اکثر اوقات خانه نبوده، اما حضور معنوی پررنگی داشته است. 

هر چقدر هم مادر برای بچه‌ها توضیح دهد که پدرتان به شهادت رسیده و در بهشت است، ولی بچه‌ها بی قراری‌های خود را دارند؛ فاطمه که از همه بزرگ‌تر و آگاه‌تر است چند شب پیش با چشمان اشک بار از خواب می‌پرد و از این سمت خانه به آن سمت خانه می‌رود و به دنبال پدر می‌گردد تا اینکه بزرگ تر‌ها او را بغل می‌کنند و می‌گویند خواب دیده‌ای فاطمه جان، می‌دانی که پدر شهید شده؛ یا اینکه دو گل دیگر وقتی سر مزار می‌آیند نمی‌توانند تحمل کنند پدرشان دیگر نیست و دوست ندارند کسی غریبه کنار مزار باشد، آخر آنجا برای پدر آنهاست و دخترکوچولوی ۳ ساله به هیچ عنوان قبول نمی‌کند پدرش دیگر نیست و اجازه نمی‌دهد کسی گل‌ها را پر پر کند و روی سنگ مزار بریزد. 

همسر شهید، اما بسیار صبورتر از آن است که بخواهی توصیفش کنی؛ وقتی چشم در چشمان محمد طا‌ها شدم تا عکسی به یادگار از او بگیرم، دیگر اشک هایم امان ندادند و بی اختیار سرازیر شدند، اما همسر شهید با قلبی صبور که از حضرت زینب (س) آموخته است، من را آرام کرد. این روز‌ها به قدری خانواده شهید زلال و صبور دیده‌ام که اگر دشمنان ما می‌دانستند که ما دانش آموخته مکتب حسینی (ع) هستیم، هرگز به خود جرات تجاوز به کشور را نمی‌دادند و با له شدگی و خفت، پا پس نمی‌کشیدند. 

حافظ قرآنی که اذن شهادت را در ایوان طلای امام رضا (ع) از مادر گرفت/فرزندانی که بی تاب پدر هستند

پدر شهید «حسین تقی کاکو» می‌گوید: «شهید متولد ۱۱ مردادماه سال ۶۸ است، از سن ۵ سالگی در مسجد بزرگ شد؛ او آموزش قرآن را از همین سن در مسجد شروع کرد و ۵ سال و نیمه بود که چند تا از سوره‌ها را حفظ کرده بود و قبل از ورود به مدرسه، حافظ کل قرآن شده بود.»

شهید تقی کاکو از همان سن کم علاقه بسیاری به اهل بیت (ع) داشته است که این نشان از تربیت صحیح خانواده او است؛ پدر می‌گوید: «پسرم علاقه خاصی به اهل بیت (ع) و ولایت داشت تا حدی که از همان سن ۶ سالگی از من و مادرش به خصوص مادر سوال می‌کرد من چه زمانی شهید می‌شوم و چجوری باید شهید شوم. حسین آقا در مراسم‌های عزاداری و روضه‌ها که در منازل و مساجد برپا می‌شد، شرکت می‌کرد و در دسته‌های سینه زنی سقایی می‌کرده است.»

او از همان دوران کودکی هوشی سرشار داشت، در حدی که با یک بار تدریس معلم ها، درس‌ها را یاد می‌گرفت؛ پدرش تعریف می‌کند: «یک بار من را مدرسه خواست و یکی از معلم هایش گفت حسین به درس گوش نمی‌دهد که حسین گفت بابا من با یک بار متوجه می‌شوند و وقتی تکرار می‌کنند، برای من تکراری است و دیگر نمی‌توانم تکراری‌ها را گوش کنم.»

شهید تقی کاکو به قدری باهوش بود که در مدارس نمونه رشد و تیزهوشان درس می‌خوانده و سرانجام در دانشگاه دولتی در رشته مهندسی فیزیک اتمی قبول و فارغ التحصیل می‌شود. او که از همان دوران کودکی بسیجی بوده و فعالیت‌های مختلف فرهنگی داشته، بعد از فارغ التحصیلی به دلیل عرقی که به ولایت و کشور داشته است، وارد سپاه پاسداران می‌شود. 

پدرش می‌گوید: «حسین آقا اصلا علاقه‌ای به مال دنیا نداشت و همیشه در راه خیر قدم برمی داشته است. یک روز مادرش می‌بینید که حسین بدون کاپشن و کفشی که برایش خریده بود، از مدرسه برمی گردد، وقتی از او سوال می‌کند لباس هایت کو؟ می‌گوید دیدم یکی ندارد و سردش است، آنها را به او بخشیدم. در واقع خیلی از وسایلش را به دیگران می‌بخشید و می‌گفت بابا خدا کریم است.»

دفاع از حریم اهل بیت (ع) و ولایت برای شهید تقی کاکو مرز نمی‌شناخت تا جایی که او هم مثل خیلی از جوان‌های خوش غیرت، دلیر و نام آور ایرانی به سوریه و کربلا رفت تا از حریم آلله دفاع کند، آنها رفتند تا دیرتر پای حرامیان زمانه به مرز‌های این کشور باز شود و وقتی هم پایشان باز شد، ۱۲ روز بیشتر دوام نیاوردند و زیرموشک‌های ایرانی له شدند.

بسیاری از کار‌ها و خصوصیات با ارزش شهید برای اطرافیانش گمنام بوده و دوست داشته گمنام هم بماند؛ اطرافیانش خیلی کم از کار‌ها و اقدامات خیر او با خبر می‌شدند تا جایی که بعد از شهادت، دوستان و همکارانش با خانواده تماس می‌گیرند تا بگویند حسین آقای تقی کاکو کی بوده است، حتی پدر هم تمایل داشت بسیاری از حرف‌ها ناگفته بماند و تاکید داشت اگر حرفی زدم که باعث شهرت او می‌شود را حذف کنم.

از ایوان طلا تا بهشت؛ روایتی از آخرین دعای شهید تقی کاکو در حرم امام رضا (ع)

پدر شهید می‌گوید: «همیشه به من می‌گفت بعد از شهادتم اگر خواستی درباره من صحبتی داشته باشی، در حدی بگو که ریا نباشد و حالت خودستایی نداشته باشد. حسین ماموریت زیاد می‌رفت و این روز‌ها از شهر‌های مختلف به ما زنگ می‌زنند و می‌گویند شما پدر حسین هستید، اما ما می‌دانیم حسین چه کسی بوده.»

حسین آقای تقی کاکو بسیار دست به خیر بوده، تا جایی که گاهی به مادر زنگ می‌زده و می‌گفته مادر کارت بانکی ات را به من می‌دهی؟ و پول آن را برای کمک به دیگران خرج می‌کرده است. گاهی هم که برای این کار به پدر زنگ می‌زده می‌گفته بابا یک زحمتی برای شما دارم و، چون اکثر اوقات در دسترس نبوده، شماره پدر را به کسانی که قرار بوده به آنها کمک کند، می‌داده تا بتواند گره کوری را باز کند. 

دوستان و همکاران شهید تعریف کرده‌اند وقتی حسین آقا به محل کار می‌آمده بعد از قرائت قرآن و دعا، برای همه بچه‌ها صدقه کنار می‌گذاشته جز خودش، چون می‌گفته منتظر شهادت هستم.

شهید تقی کاکو از خود منزلی نداشته و دو سالی بوده که در خانه‌های سازمانی زندگی می‌کرده و همیشه به پدر می‌گفته بابا برای من مادیات مهم نیست، خدا و اهل بیت (ع) باید از ما راضی باشند.

او یا دیروقت به خانه می‌آمده یا به دلیل ماموریت‌های فراوان گاهی چند روز خانواده را نمی‌دیده است؛ پدر می‌گوید: «امسال فاطمه دختر بزرگ حسین آقا به سن تکلیف رسیده بود و افطار خود را باز نمی‌کرد تا پدرش برگردد، حالا ممکن بود آخر شب باشد. یک بار تماس گرفتم و گفتم فاطمه هنوز افطار نکرده و منتظر شما است که گفت یکجوری سرش را گرم کنید و تا یک ساعت دیگر برمی گردم، اما آن یک ساعت به چندین ساعت می‌رسید. اکثر اوقات خانواده او را نمی‌دیدند و می‌گفت من وقف این مردم هستم و تمام هم و غم خود را برای مردم گذاشته‌ام و جانم فدای رهبر و ملتم.»

پدر ادامه می‌دهد: «همسرشان پا به پای حسین آقا و همراه او بود و ایشان هم بسیار ولایتی است، خانم بسیار مومن و خوبی است و همواره دوشادوش همسرش بوده. روزی که به خواستگاری ایشان رفته بودیم، حسین آقا به همسرش گفته بود عشق اول من کارم است و عشق دومم، شما هستی، اگر می‌توانی این را قبول کنی بسم الله و به این نیت ازدواج کردند.»

حاج آقایی که حسین آقا و همسرش را به عقد هم درآورده بود، وقتی به مراسم ختم پسرم آمد گفت روزی که عقد آنها را در حرم حضرت معصومه (س) خواندم، هنوز ده دقیقه نگذشته بود که حسین آقا در گوشم گفت حاج منصور دعا کن شهید شوم که گفتم حسین بگذار چند دقیقه از عقدت بگذرد بعد این را بگو.»

سه هفته قبل از اینکه به شهادت برسد، حسین آقا که همراه مادرش به مشهد و پابوسی امام رضا (ع) رفته بودند، مادرشان را به ایوان طلا برده و گفته بود مادر همینجا برای من دعا کن شهید شوم.

پدر شهید می‌گوید: «سه چهار روز قبل از شهادت به من گفت به همسرم بگو بعد از من، محمدطا‌ها راه من را ادامه دهد و پشتیبان او در این مسیر باشید.»

پدر تعریف می‌کند اهالی محل می‌گویند حسین آقا لیاقت شهادت داشت. 

او در ادامه می‌گوید: «من خودم سال‌ها در جبهه و به دنبال شهادت بودم، اما نصیبم نشده، هر چند ریه هایم پر از گاز‌های شیمایی است و ترکش در بدن دارم، اما خدا من را نطلبید. هر وقت از شهادت حرف می‌زدم، حسین آقا می‌گفت من باید زودتر بروم.»

پدر می‌گوید: «حسین آقا در محل کارش شهید شد، همکار‌های خوبی داشت که اکثریت با هم شهید شدند. ان شالله خداوند این هدیه‌ها را از ما قبول کند و ما هم بتوانیم روزی شهید شویم.»

انتهای پیام/

ارسال نظر
رسپینا
گوشتیران
قالیشویی ادیب