به میدان رفتی و دل از حسین بردی/ سجده پدر بر پیکر پارهپاره پسر

به گزارش خبرنگار خبرگزاری آنا، همه میگویند علیاکبر شبیه پیامبر بود. نه فقط در چهره، بلکه در سیرت، اخلاق، آداب و حتی در صدایش. هر وقت اهلبیت، دلتنگ خاتمالانبیاء میشدند، به چهرهی او نگاه میکردند؛ به قامت او، به وقار او، به صدای اذان او. حسینِ دلزخمی، دلش را با علیاکبرش آرام میکرد.
و حالا، روز هشتم محرم است. روز روضه آن جوان، جوانی که پدر در مقابلش، کمر خم کرد. روزی که خاک بر سر دنیا شد.
روز رفتن جوان؛ روز پیر شدن پدر
صبح روز عاشورا، وقتی غبار دشت کربلا بالا رفت و میدانِ نبرد، یکییکی جوانان بنیهاشم را به آغوش خون کشید، نوبت به علیاکبر رسید. علیاکبر، جوان اول بنیهاشم، کسی که دشمنان هم نتوانستند چشم بر زیباییاش ببندند.
به میدان رفت، در حالی که پدر از پشت سر، نگاهش میکرد و زیر لب میفرمود: اللهم اشهد... خدایا گواه باش، جوانی به میدان رفت که بیشترین شباهت را به پیامبر تو دارد.
و بعد، صدای گریه امام بلند شد. دستی بر محاسن سفیدش کشید و گفت: «وای از روزی که دشمن، علیاکبر را بکُشد...».
این جوان، شبیهترین به رسولالله بود
وقتی علیاکبر پا به میدان گذاشت، آسمان هم گریه کرد. در رجزش گفت: «أنا علی بن الحسین بن علی... نحن والله أولى بالنبی...» و گویی رجز او، ندای عدالت بود. گویی فریاد حق از گلوی یک جوان.
او با شمشیر، از دین پدرش دفاع کرد؛ با قامتِ رشیدش، هیبت آلالله را نشان داد؛ و با فریادش، لرزه به جان سپاه ابنسعد انداخت. او نه فقط پسر حسین بود، که وارث خصائل محمد بود؛ وارث نگاه علی، خُلق حسن و غیرت عباس.
پیامی که علی اکبر به امام رساند
وقتی ضربه مرّه بن منقذ بر فرقش فرود آمد، دستش را به گردن اسبش انداخت. اینبار اسب، بهجای آنکه او را پیش پدر ببرد، دل میدان را شکافت و علیاکبر را تا قلب دشمن برد و آنجا بود که گرگان خونخوار، بر او ریختند و آن قامت رشید را قطعهقطعه کردند.
و ناگاه فریاد زد: «أبا أبتاه! علیک منی السلام... جدی یقرئک السلام و یقول: عجل الینا»؛ پدر! خداحافظ... جدّم پیامبر، بر تو سلام میفرستد و میگوید: زودتر به ما ملحق شو.
لحظهای که خاک، رنگ خون گرفت
حسین، پا بر زمین نمیگذاشت. قدمهایش میلرزید. گویا جانش در حال رفتن بود. با هر قدم، زمین میلرزید. وقتی رسید، بدن پسرش دیگر سالم نبود.
صورت بر صورت علیاکبر گذاشت و گفت: پسرم! بعد از تو دیگر خاک بر سر دنیا... پسرم! چه راحت کشتند تو را... لعنت بر قومی که حرمت رسول را شکستند.
و آنگاه زینب آمد. صدای گریهاش، دشت را پر کرد. برادرزادهاش را دید و فریاد زد:
«یا حبیب أخی! یا ثمرة فؤادی!» و بر بدن بیجان جوان، چنگ زد. حسین، زینب را از پیکر پسرش جدا کرد. آسمان دیگر روشنی نداشت.
آه از دل حسین، وقتی پسرش را بردند
سیدالشهدا فرمود: «احملوا أخاکم» و جوانان بنیهاشم، بدن قطعهقطعه برادرشان را برداشتند. هیچکدام حرفی نزدند. کسی تاب نداشت، حتی نفس بکشد. و حسین، زیر لب آیه خواند: «إِنَّ اللّهَ اصْطَفى آدَمَ وَنُوحاً وَآلَ إِبْراهِيمَ وَآلَ عِمْرانَ عَلَى الْعالَمِينَ...» این آیه را خواند، انگار میخواست بگوید: علیاکبر من، برگزیدهی خدا بود.
دل شب، و صدای اذان جوان
میگویند علیاکبر، مؤذن سپاه حسین بود. اذان او، صدای محمدی داشت. وقتی میگفت: اللهاکبر، دشت میلرزید و حالا شب است. شب هشتم محرم. روضهخوان، با همان صدای خسته، اذان میگوید. اما نه از بلندی خیمه، که از ته دلهای شکسته.
شب هشتم، شب بغضهای نگفته
حسین، بالای سر پسرش نشست و دعا کرد. او جانش را روی پیکر علیاکبر ریخت. حسین، با اشکهایش، خاک کربلا را غسل داد.
این شب، شب مظلومترین جوان تاریخ است؛ جوانی که بهخاطر نسبش پیشنهاد عافیت گرفت اما بهخاطر غیرتش، شمشیر کشید؛ به میدان رفت و جان داد تا دین بماند، تا پدرش روسفید بماند.
انتهای پیام/
متوسل شدن به ائمه اطهار (ع) در اوج درماندگی
