خاطرات، چهره دیگری از افراد برای ما میسازد

تحقیقات تازه پرده از واقعیتی شگفتانگیز برداشته است. مغز انسان هنگام دیدن چهرهها، صرفاً به خطوط و رنگها تکیه نمیکند. آنچه دربارهی یک فرد میدانیم از شخصیت و پیشینه تا نقش او در داستان زندگیمان میتواند فعالیت بخشهای خاصی از مغز را دگرگون کند. این یافته بهنوعی نگاه ما به رابطه میان حافظه، احساس و بینایی را بازتعریف میکند. این کشف نشان میدهد که ادراک چهرهها فرایندی پیچیده و چندلایه است که فراتر از آنچه چشم میبیند، به دانشی که در ذهن و حافظه داریم گره خورده است.
از چهره تا هویت
در بخش بزرگی از تاریخ علوم شناختی، پژوهشها بر این فرض استوار بوده است که شناسایی چهره اساساً کار سیستم دیداری مغز است. آزمایشها و مدلهای اولیه نشان میدادند که قشر بینایی و نواحی تخصصی مانند «ناحیه چهرهای دوکیشکل» (Fusiform Face Area) مسئول اصلی پردازش ویژگیهای بصری هستند؛ از خطوط چهره تا رنگ پوست و فاصله اجزای صورت. اما تحقیق تازه که توسط «تیم اندروز» (Tim Andrews) و گروهش در «دانشگاه یورک» (University of York) انجام شده است، مرزهای این نگاه را جابهجا میکند.
این پژوهش نشان داده است که شناسایی یک فرد، فقط بر پایه شباهت تصویر دریافتی با تصاویر ذخیرهشده در حافظه دیداری انجام نمیشود، بلکه بخشهای غیر دیداری مغز که با دانش اجتماعی، حافظه معنایی و پردازش عاطفی سروکار دارند، بهطور مستقیم در این فرآیند مشارکت میکنند. پیشتر روانشناسان به این نکته رسیده بودند که آشنایی با جزئیات زندگی و شخصیت یک فرد، یادآوری چهره او را آسانتر میکند. اما اینکه این شناخت چگونه و در کجای مغز بازنمایی میشود، پرسشی بود که تا همین اواخر بیپاسخ مانده بود.
آزمایشی با دو مسیر متفاوت به سوی آشنایی
برای پاسخ به این پرسش، محققان آزمایشی خلاقانه طراحی کردند. آنها ۳۸ داوطلب را به دو گروه تقسیم کردند و هر دو گروه را با بخشهایی از سریال بریتانیایی «زندگی در مریخ» (Life on Mars) روبهرو کردند. اما نکته اینجا بود که تجربه تماشای هر گروه بهطور اساسی متفاوت طراحی شد.
گروه اول داستان را به شکل کامل و منسجم دید؛ از ابتدا تا انتها، با ریتمی طبیعی که بهتدریج شخصیتها را معرفی و روابطشان را آشکار میکرد. این گروه نهتنها با چهرهها بلکه با هویت، گذشته و نقش اجتماعی هر شخصیت آشنا شد. در مقابل، گروه دوم همان صحنهها را بهصورت درهم و بدون نظم دید. برای آنها داستان گسسته و نامفهوم بود، روابط میان شخصیتها مبهم باقی ماند و هیچ بستر روایی محکمی شکل نگرفت.
این طراحی هوشمندانه به پژوهشگران امکان داد تا اثر آشنایی دیداری صرفاً دیدن چهرهها بارها و بارها را از اثر دانش مفهومی دانستن اینکه فرد کیست و چه نقشی دارد جدا کنند.
بازگشت به آزمایشگاه و ثبت تصویر زنده از مغز
یک ماه پس از نمایش سریال، هر دو گروه به آزمایشگاه بازگشتند. اینبار شرایط کمی متفاوت بود. هر داوطلب درون دستگاه «تصویربرداری تشدید مغناطیسی کارکردی» (fMRI) قرار گرفت و صحنههای جدیدی از همان سریال را دید. این صحنهها بهگونهای انتخاب شده بودند که روایت منسجمی نداشته باشند و هدف فقط سنجش واکنش مغز به چهرههای آشنا باشد، نه دنبال کردن داستان.
نتایج بهوضوح نشان داد که در مغز افرادی که نسخه منسجم داستان را دیده بودند، فعالیت در مناطقی مانند «آمیگدالا» (Amygdala)، «قشر پیشپیشانی میانی» (Medial Prefrontal Cortex) و «اتصال گیجگاهی–جداری» (Temporoparietal Junction) هماهنگتر و قویتر بود. این نواحی به پردازش احساسات، تفسیر رفتار اجتماعی و پیوند دادن اطلاعات تازه با دانش پیشین مرتبط هستند.
هماهنگی فعالیت این بخشها نشان میداد که مغز این گروه نهتنها چهره را میبیند، بلکه معنا و بستر اجتماعی آن را هم به تصویر اضافه میکند. در واقع، آنها چهره را در چارچوبی غنیتر پردازش میکردند که شامل داستان، روابط و بار عاطفی نیز میشد.
نواحی دیداری؛ بیتغییر، اما مهم
به گزارش «ژورنال علوم اعصاب آمریکا» (JNeurosci) شاید جالبترین بخش نتایج این بود که ناحیه چهرهای دوکیشکل، که مرکز اصلی پردازش بصری چهره است، بین دو گروه تفاوت محسوسی نشان نداد. این یافته بر این نکته تأکید میکند که «دانش مفهومی» بیشتر بر شبکههای غیر دیداری مغز اثر میگذارد تا بر مسیرهای صرفاً بصری. به بیان دیگر، اضافه شدن معنا به تصویر، کار بخشهایی از مغز است که در نقشههای سنتی پردازش چهره جایی نداشتند.
پیامدها برای نظریههای شناخت چهره
«تیم اندروز» در توضیح اهمیت یافتهها میگوید: «سالها این فرضیه وجود داشت که شناسایی چهره یک فرآیند صرفاً دیداری است. یافتههای ما نشان میدهد که آنچه درباره یک فرد میدانیم، به اندازه ظاهر او اهمیت دارد.» این دیدگاه میتواند توضیح دهد که چرا ما در نور کم، از زاویههای نامعمول یا حتی با تغییرات ظاهری، باز هم قادر به شناسایی آشنایان هستیم؛ زیرا مغز ما نهفقط تصویر، بلکه مجموعهای از مفاهیم و معانی مرتبط را ذخیره میکند.
محدودیتها و مسیرهای آینده پژوهش
البته این مطالعه بدون محدودیت نیست. اندازه نمونه کوچک است و استفاده از یک سریال خاص ممکن است باعث شود نتایج برای همه موقعیتها صدق نکند. پژوهشگران پیشنهاد میکنند که در آینده، آزمایشهایی با داستانهای گوناگون، شخصیتهای متنوعتر و تعاملات واقعیتر طراحی شود. همچنین بررسی تأثیر این پدیده در بازههای زمانی طولانیتر میتواند ابعاد تازهای از نقش دانش مفهومی در پردازش چهره را آشکار کند.
این پژوهش نشان میدهد که شناسایی چهره فرایندی چندبُعدی و شبکهای است. چشمها تصویر را میگیرند، اما معنا در همکاری پیچیده با حافظه، احساسات و دانش اجتماعی شکل میگیرد. این بینش تازه نهتنها چارچوب نظری علوم شناختی را گسترش میدهد، بلکه میتواند به طراحی مداخلات درمانی برای افرادی که دچار اختلالات شناسایی چهره هستند کمک کند. در نهایت، این یافته یادآور این واقعیت است که مغز ما نهفقط یک دوربین، بلکه یک داستانگو است که هر چهره را در بافتی از معنا، تجربه و احساس بازمیآفریند.
بنابراین همانطور که نگاه از چهره جدا میشود، تصویر او همچنان در ذهن باقی میماند؛ نه بهعنوان یک عکس ثابت، بلکه به شکل روایتی زنده که با هر یادآوری کاملتر میشود. مغز یاد گرفته است فراتر از خطوط و رنگها ببیند و معنایی را که پشت هر نگاه پنهان است، بازشناسد. شاید به همین دلیل است که بعضی چهرهها، حتی در ازدحام فراموشی، هرگز گم نمیشوند.
انتهای پیام/