10:04 12 / 06 /1404

ای طلعت منوّر عشقت طلوع عشق

ای طلعت منوّر عشقت طلوع عشق
خبرگزاری آنا به‌مناسبت آغاز امامت و ولایت مطلقه حضرت مهدی عجل‌الله تعالی فرجه‌الشریف قطعه شعری در قالب قصیده تقدیم مخاطبان می‌کند.

به گزارش خبرنگار آنا، ابوالفضل فیروزی شاعر و عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام خمینی(ره) شهرری به‌مناسبت آغاز امامت و ولایت مطلقه حضرت بقیةالله‌الاعظم مهدی موعود حجت ابن الحسن العسکری (علیهم‌السلام و الصلواة و روحی واروح العالمین لتراب مقدمه الفداه وعجّل تعالی فرجه الشریف) قصیده‌ای را با نام «انتظار سرخ» سروده که از نظر مخاطبان می‌گذرد:

دیشب هوای عشق، مرا زد دوباره سر
تا نفحه‌ای وزید براین جان محتضر

از هاتفی رسید به‌گوشم سروش غیب
کردم به سرزمین عجائب دمی سفر

دیدم مناظری که نگنجد به شعرتر
دارم حکایتی که نیاید به مختصر

زآنجاکه شرح واقعه پنهان ز دوست نیست
بهتر همان که هیچ نگویم از این خبر

ای طلعت منوّر عشقت، طلوع عشق

هرچند شرح واقعه گفتن گناه نیست 
باشدکه حسب حال شود مایهٔ عبر

آن آفتاب حسن برون شد دمی ز ابر
از بعد سال‌ها به محبّان کشید سر 

دیریست همچو پیش به خوابم نیامدی
آن چهره مشعشع مهدی منتظَر 

روشن شد از جمال منیرش تمام شهر.
امّا گرفت پرده اشکم مرا بصر

آنسان که، چون بخویش شدم درهوای او
تا صبح ندبه کردم و عالَم بشد خبر

هرچند در هوای تو‌ای کوکب هدیٰ
هر شب چراغ اشک فروزم به رهگذر 

هرشب به بام عشق تو فریاد میزنم 
سوزم چو شمع برسر عشقت به هر سحر 

در انتظار سرخ تو بس دیده دوختم 
چشمان بیقرار من از حلقه شد بدر

برآتش فراق ز بس دل گداختیم 
شد دیگ‌های حوصله‌هامان ز دم دمر

از صبح تا به شب همه ایّام خفته‌ام 
باشد به‌خواب خویش ببینم تو را مگر. 

امّا به‌خواب هم دگر‌ای جان! نیامدی
قلبم نبود قابل و آلوده چشم سر

دیری گذشته بود بخوابم نیامدی
این شد سزای آنکه تورا کرده خون جگر 
 
گفتی «فَمن یَمُت یرنی، گرچه کافری»
باشد به مرگ خویش کنم برتو یک نظر‌

ای کاش می‌شدم به فدایت هزار بار

تا وقت احتضار ببینم تو را مگر

دیدار توست وجه خدا، مهرمرتضیٰ 
گفتی شهید برتو کند آخرین نظر‌

ای دیدنت لقای خداوند ذوالجلال
یک لحظه رخ نمای براین عبد پرده‌در‌

ای غایت ونهایت آمال عارفان‌
ای مطلب تمامی هستی ز خشک وتر

پرسیدن از شهید که، چون آرزوی توست؟
گفتا که زنده گردم وبازم کنم نظر

یعنی برآن جمال جمیل خدایگان 
طاووس اهل جنّه، ز فردوسیان غُرَر
 
آن طلعت الرَّشیده وآن غُرَّة الحمید‌
ای راز سر به مُهرِ به عالم شده سمر‌

ای صدهزار جان گرامی فدای تو‌
ای جان عالمی به فدای تو یک نفر‌

ای کیمیای عشق تو اکسیرةالحیات‌
ای خاک ره به یمن نگاه تو گشته زر

عین‌الحیات عشق، دو چشم سیاه‌تو
برخستگان راه وَلایت، نما نظر

هردل نشد ز خال سیاه تو داغدار
حظّیّ نبرده بی‌شک و درمانده بی‌هنر‌

ای زلف مشکبوی تو حبل‌المتین ما 

دست بلند سبز دعایت مرا سپر

پیشانیت تنفس صبح بهاری است
مدّاح مهر باغ رخت شَوک والشّجر

یک روضه‌ای ز باغ نگاه تو آسمان 
یک شمه‌ای ز شَعر سیاه تو شِعرِ‌تر

هردم که «نی‌نوا» نزند دم ز نای تو 
آندم حرام باشد وآن لحظه اش هدر‌

ای چهره‌ات جمال خداوند سرمدی‌
ای روی تو به هرطرفی بوده جلوه‌گر 

 
گفتی مرا که یاد کنی، وقت یاد من 
گفتی که دوست داری‌ام از من، تو بیشتر‌

ای طلعت منوّر مهرت، طلوع عشق

آئینه‌دار ماه رخت شمس والقمر

حتی اگر گناه کنم، گردن تو باد.
زیرا که با غیاب تو، در ظلمتیم و شرّ

من سوختم به آتش صبر وگناه خویش 
باشد نظرکنی تو به ققنوس خاکستر

درانتظار سرخ تو هستیم سبز سبز
تردامنیم و دامن ما گشته پر دُرَر

هرچند ما غلام سیاهیم از گناه 

از آبروی مهر تو هستیم تاجور

با نام تو ثمر بدهد هر درخت خشک
بی یاد توست مزرع هستی چه بی‌ثمر

با یاد توست مزرع دل پر گل وگیاه 
بی‌عشق توست حاصل ایّام خاکستر

هرجا که تلخ به کام دل اوقاتمان شود 
با چاشنیِّ یاد تو گردد چنان شکر

بی تو فتاده آتش فتنه به هرکجا 
گند فساد وجور گرفته است بحر و بَرّ

ظلمت گرفته عالم و گردیده پر از بلا‌
می‌سوزد از فراق تو هستی ز خشک وتر 

در رهگذار عشق تو صدباغ لاله سوخت
یک گل نمانده بی‌رخ مهرت، نگشته پر

یک کهکشان ستاره درآید به هرشبی
تا ماه دلفروز تو بیند به یک نظر

بیش از هزارسال، هزاران هزار کس
در صفّ انتظار تو، دل بسته وکمر

فریاد الغیاث به عیّوق می‌رسد 
از کربلای غزّه بلنداست اَلحذر!

در مسلخ فراق تو هرلحظه میکُشند
فرعونیان ز دختر ومادر، پسر، پدر 

گم‌شد هزارقافله در تیٖه افتراق.
امّا ازآن جناب، نیامد یکی خبر‌

ای منجی تمام جهان! صاحب‌الزّمان‌
ای درپناه عشق تو خوش! جن وهم بشر‌

ای حجّت موجّه ما، چهرهٔ شما 

از آه توست چشمهٔ خورشید شعله ور

دیگر بس است غیبت و برلب رسیدجان‌
ای جان عالمی به فدایت به یک نظر

دنیا لجن گرفت ز تزویر و زور و زر
پُرشد جهان ز جور و فساد بنی بشر‌

ای از تبار خلیل خدا، مرد بت شکن

بشکن بتان بتکده‌ها را بدان تبر

یاربّ! به لطف خویش ز انفاس سرمدی.
زان غنچه نهفتهٔ خود پرده را بدر!

تا کور وکر شوند همه دشمنان او
تأییدکن ورا و مصون دارش از خطر 

هرآن هزار لعنت وشنعت ز جن وانس
بفرست بر عدوّ خبیثش از آن شجر.

آن دوزخی درخت که زقوم نام اوست
غسلین ریشه کرده و برداده در سقر

صلوات بیکران و مدام خدا وخلق 
برمصطفی فرست و برآن آل خوش‌گهر 

یعنی درخت طیبه، طوبای سبز عشق 

در فرش کرده ریشه ودر عرش داده بر 

یاربّ! مرا ز سایهٔ مهرش به هیچ روی
یکدم مکن بدور! که دوزخ شوم به‌سر

انتهای پیام/

ارسال نظر
گوشتیران
قالیشویی ادیب
رسپینا