09:15 19 / 04 /1404
گزارش آنا از محل خاکسپاری شهدای حمله اسرائیل به تهران

قطعه ۴۲ فقط زمین نیست؛ بایگانی حس‌هایی‌ است که هیچ‌گاه فراموش نمی‌شوند

قطعه ۴۲ فقط زمین نیست؛ بایگانی حس‌هایی‌ است که هیچ‌گاه فراموش نمی‌شوند
قطعه ۴۲، دفتر خاطرات انسان‌هایی‌ است که آسمان را به زمین آوردند. جایی که مرگ، پر از زندگی‌ است. آن روز، دوربینم نتوانست بغض را قاب بگیرد، رفته بودم برای ثبت تصویر برای ساختن روایتی از عزت، از سوگ، از انسان‌هایی که خاک، آنها را در آغوش گرفته بود.

گروه فرهنگ خبرگزاری آنا،‌ مجید نوید اصل- قطعه ۴۲، بامدادِ داغِ تابستانی را در خود می‌بلعید  و با هر شهیدی، انگار قلب شهر دفن می‌شد؛ پیکر‌هایی که آتش، آنها را از شکل انداخته بود، قطعه ۴۲ فقط زمین نیست؛ بایگانی حس‌هایی‌ست که هیچ‌گاه فراموش نمی‌شوند. اینجا خاک ها، داستان‌هایی را نگه داشته‌اند که با هر نگاه، در دل آدمی غوغا می‌کنند.

اینجا فقط انسان‌ها دفن نمی‌شوند

اینجا خاطره‌ خانواده‌هایی به خاک می‌رفت که با هم به جهان دیگر کوچ کرده بودند، نوزاد دوماهه‌ای که هنوز به اسمش عادت نکرده بود، مادری که فرزندش را در شکم حمل می‌کرد، پدربزرگ و مادربزرگی که در آغوش نوه‌شان خواب جاودان را پذیرفته بودند، دانشمندی بی‌دست، کارگری بی‌کفش، محجبه و غیرمحجبه، نظامی و غیرنظامی… 

همه در کنار هم، بی‌تفاوت به این مرزبندی‌های ظاهری، به یک حقیقت مشترک پیوسته بودند. هر روز، قریب به چهل وداع. سه‌تا سه‌تا، به گوشه‌های مختلف خاک سپرده می‌شدند تا خانواده‌ها، بی‌آنکه به هم تنه بزنند، در سکوت و سوگ خود غرق شوند.

نوحه‌هایی، فقط ده دقیقه‌ای، اما هر واژه‌اش هزار سال زخم داشت. مداح، صدایش را به آسمان قرض می‌داد؛ شاید فرشتگان هم سوگوار شوند. عده‌ای گریه می‌کردند، عده‌ای خشک بودند، مثل سنگ. عده‌ای، اما آمدند تا دل‌ها را آب بدهند... شربت، آب، سایه‌ای اندک در گرمایی که مرگ را همراهی می‌کرد.

قطعه ۴۲ فقط زمین نیست؛ بایگانی حس‌هایی‌ست که هیچ‌گاه فراموش نمی‌شوند

قطعه ۴۲، خاطره‌ روزهایی‌ است که زمین، از آسمان باخبر شد

روز‌هایی که انسان، با همه‌ تفاوت‌هایش، در مرگ شبیه‌ترین شد؛ اینجا درد و شکوه از دل خاک صدا می‌زند من اینجا پاییز را در دل تابستانی داغ دیدم؛ آنجا که شهدا همانند برگ‌های خزان شده بر زمین ریختند و رویش درختانی را از رد اشک‌های روی گونه‌های دلتنگی دیدم که با بغض جوانه می‌زد.

گلزار شهدای بهشت زهرا(س)، غرق در اندوه تازه‌ای بود؛ نه مرگ از جنس پایان، که از جنس بی‌پناهی. پیکر‌هایی بی‌سر، بی‌دست، بی‌نفس، همچنان انتظار می‌کشیدند تا تکه‌های گمشده‌شان برگردد و کفن‌شان کامل شود و چه خانواده‌هایی که بی‌هیچ واهمه‌ای، در خواب یا بیداری، دسته‌جمعی به آغوش خاک رفتند، شیرخواره‌ای هنوز طعم شیر را نچشیده، مادر بارداری که کودکش هیچ‌گاه صدای دنیا را نشنید، پیرمردی که آخرین خاطره‌اش بوسه‌ای بر پیشانی نوه‌اش بود... 

هر روز، زمین سنگین‌تر می‌شود

اینجا نوحه‌ای ده دقیقه‌ای، اما لبریز از قرن‌ها اندوه  بر هر جنازه، حماسه‌ای سروده می‌شود؛ عده‌ای گریان، عده‌ای بهت‌زده و گروهی آمده بودند تا زیر آفتاب، به زائران و حاملان شهدا خدمت برسانند. دست‌هایی که شربت می‌دادند، ظرف‌های آبی که از دل عطش بیرون می‌آمد، سایه‌هایی که با کمترین برگ، بیشترین آرامش را می‌بخشیدند.

این قطعه، فقط خاک نیست

قطعه ۴۲، دفتر خاطرات انسان‌هایی‌ست که آسمان را به زمین آوردند. جایی که مرگ، پر از زندگی‌ست. آن روز، دوربینم نتوانست بغض را قاب بگیرد، رفته بودم برای ثبت تصویر؛ برای ساختن روایتی از عزت، از سوگ، از انسان‌هایی که خاک، آنها را درآغوش گرفته بود؛ اما مدتی نگذشت که تمام آن‌چه دیدم، از قاب خارج شد و به درونم نفوذ کرد، سوگوارانی که سکوتشان بلندتر از فریاد بود. نگاه‌هایی مات، رفتار‌هایی آرام، قدم‌هایی سنگین، همه‌شان بی‌هیچ حرفی انگار می‌پرسیدند تو چرا گریه نمی‌کنی؟

قطعه ۴۲ فقط زمین نیست؛ بایگانی حس‌هایی‌ست که هیچ‌گاه فراموش نمی‌شوند

بنر‌ها در باد می‌لرزیدند

عکس‌ها زل زده بودند به چشم‌هایم، سنگ‌هایی که اسم‌ها را در دل خود حک کرده بودند، خاکی که زیر نور می‌درخشید و انگار از داغ، تب داشت. نسیم که می‌وزید، پنکه‌هایی که آب می‌پاشیدند، خورشیدی که انگار داشت یادآوری می‌کرد که زندگی هنوز هست…، اما با تمام این زندگی، بغض من شکست. گریه کردم. بی‌اختیار؛ انگار گلزار شهدا با تمام شهدایش مرا در آغوش گرفت؛ ایستگاه‌های صلواتی، شربت‌هایی با طعم همدلی، پرچم‌ها، سایه‌های نازک؛ همه‌شان، با صدای بی‌صدایی، می‌گفتند بگذار اشک‌ها بریزد، گریه کن، شاید اندکی سبک شوی؛ پرده‌ای از همدلی کشیده بود روی چهره‌ی همه‌ی آن آدم‌ها.

قطعه ۴۲؛ جایی که حتی آشنا‌ها هم غریبه بودند/اینجا تپش قلب ایران بود

اینجا، گلزار شهدا نبود. اینجا تپشِ قلبِ ایران بود. در دل خاک، کسانی آرمیده بودند که نه فقط جان، که هویت این سرزمین بودند. در میان جمعیت، آشنا‌های زیادی را می‌شد دید، دوست و رفیق‌هایی از بیست سال پیش، سی سال پیش، هم‌سنگر‌های مدرسه، محله، میدان‌های کوچک زندگی. اما نه سلامی، نه لبخندی، نه صدایی از گذشته. فقط نگاهی خسته، پلکی از سر ارادت، جنباندن و تکاندن سری خفیف از دل. انگار همه فهمیده بودند: اینجا دیگر جای احوالپرسی نیست. اینجا، مجالِ گرم گرفتن نیست…اینجا، سنگینی فضا فقط اجازه می‌دهد برای ایران سربلند بایستی، نه برای خاطره‌ها.

‎چه آن‌که برای تشییع آمده بود، چه آن‌که در گرما خدمت می‌کرد، چه آن‌که به‌واسطه‌ی کارش آن‌جا بود، همه آمده بودند برای یک چیز واحد: نه برای شخص، نه برای گروه، نه برای مقام… بلکه برای مام میهن. برای حرمت جان‌هایی که دیگر نفس نمی‌کشیدند، اما صدایشان از دل خاک بلند بود و این هم‌صدایی، این احترامِ بی‌کلام، این هم‌حسیِ بی‌نمایش، قطعه ۴۲ را تبدیل کرده بود به قطعه‌ای از هویت ملی؛ جایی که حتی رفاقت، به سکوتِ احترام تقلیل یافته بود.

‎قطعه ۴۲؛ دفنِ کوه‌ها در دل خاک بود

‎اینجا نه فقط انسان دفن می‌شد، که عظمت یک ملت بود که در خاک آرام می‌گرفت. هر پیکر، کوهی بود از خاطره، از افتخار، از زندگی زیسته در اوج انسانیت. به خاک سپردن‌شان، مثل دفن صندوق‌هایی از امانت بود گران‌بهاتر از طلا، شریف‌تر از تاریخ. خاطرات‌شان، نه فقط در آلبوم‌ها، که در تک‌تک ذرات این خاک حک شده‌بود. این خاک، حافظ جان‌هایی‌ست که روزی، دوباره از دل آن سر بلند می‌کنند؛ نه با تن، که با نام که با یاد، با تأثیرشان بر روح یک ملت.

قطعه ۴۲ فقط زمین نیست؛ بایگانی حس‌هایی‌ست که هیچ‌گاه فراموش نمی‌شوند

اینجا «وَسَلَٰمٌ عَلَیۡهِ یَوۡمَ وُلِدَ وَیَوۡمَ یَمُوتُ وَیَوۡمَ یُبۡعَثُ حَیّا» را می‌توانی ببینی

‎نسیم که می‌وزید، انگار داشت زیر لب زمزمه می‌کرد: اینجا امانت‌خانه‌ی روح‌های بزرگ است، مبادا فراموششان کنی؛ اصلا مگر می‌شود ایران را فراموش کنی، ‎در گلزار شهدا، جمعیت مثل موجی بی‌پایان روان بود؛ هرچهره قصه‌ای داشت، هر لباس، رنگی از یک فرهنگ، هر قدم، تعلقی از یک باور؛ اینجا، نه جناح نه سبک زندگی، نه زبان و نه مذهب دیگر معنایی نداشت.

‎هرکس آمده بود با هر دلیل، با هر دغدغه، اما مقصد یکی بود: ادای احترام به انسان‌هایی که حالا نماد ایستادگی بودند؛ چه آن‌که با چفیه آمده بود، چه آن‌که با مانتو، چه از شمال شهر، چه از جنوب شهر، همه کنار هم ایستاده بودند، بی‌ادعا، بی‌نشان، فقط با یک دل.اینجا به واسطه‌ این شهدا و زائران و حاملان پیکر‌های شهدا پشتت به کوه وصل می‌شود.

‎درست است عزادار عزیزانی بودیم که دیگر در میان ما نیستد ولی سوگ، هم‌زیستی را یادآوری کرده بود. همبستگی نه در شعار، بلکه در سکوتی که هزاران نفر را در یک لحظه به هم پیوند داده بود.

‎اینجا سراسر نور است

نوری از جنس ایمان و فروتنی و حس والای بزرگی در اوج بی نامی را،  در اینجا می‌توانی ببینی؛ در اینجا نه خبری از عنوان بود و نه از میز و گزارش و دستورالعمل؛ اینجا، مسئولان نه برای تصویر بلکه برای حقیقت آمده بودند، با دستانی خاکی، با دل‌هایی شکسته، بی‌ادعا و بی ریا و سراپا خدمت. نه فلاش دوربین‌ها مهم بود، نه نگاهی از بالا؛ همه خود را وقف کرده بودند برای تدفینی باشکوه‌تر، برای امانت‌هایی که عزیزترین فرزندان وطن بودند.

‎رد پای انسان‌هایی دیده می‌شد که شاید پیش‌تر در قاب‌هایی رسمی آن‌ها را دیده بودم، اما اینجا، تنها نقش‌شان خادمی بود از جنس عشق، نه برای گزارش دادن، نه برای دیده شدن که تنها برای رضای کسی که رئیس واقعی این خاک بود: خدا.

قطعه ۴۲ فقط زمین نیست؛ بایگانی حس‌هایی‌ست که هیچ‌گاه فراموش نمی‌شوند

‎در میان گرما و شلوغی، دست خدا را می‌شد به وضوح دید

دستی که بی‌صدا حضور داشت، نظمی غریب، آرامشی ژرف، همدلی بی‌کلام و چه زیبا بود دیدن این هم‌دستی آسمانی؛ اصلا اینجا خود شهدا کار را دست گرفته بودند، انگار آنها از خدا ماموریت داشتند و مسئولیت کار را به عهده گرفته بودند، وقتی رئیس خدا و مامورانش همین شهدا باشند، مشخص است که شکوه و عظمت را به وضوح بتوانی درک کنی.

‎‎اینجا جایی بود که عزت، نه در عناوین، بلکه در خدمت بی‌ادعا جلوه می‌کرد

‎اینجا نه نام‌ها معنا داشتند و نه منصب‌ها؛ مسئولین، همان‌هایی بودند که پیش‌تر پشت میز‌ها نشسته بودند، اما حالا با دستان و لباس‌هایی خاک‌آلود در صف خادمان پیکر‌هایی ایستاده بودند که خود رهبران حقیقی این سرزمین بودند؛ نه رقابتی برای دیده‌شدن بود، نه حرصی برای ارائه‌ی گزارش. هر قدم، بی‌ادعا و بی‌نام، فقط برای حرمت گذاشتن به شهیدی دیگر برداشته می‌شد. باور کرده بودند در این خاک، رئیس کسی نیست جز خداوندی که شاهد هر اشک و زحمت و زمزمه است و آنها را با تمام فروتنی زیر سایه‌ی روح‌هایی می‌دیدند که بی‌سر و صدا از دنیا رفته بودند، اما حالا صاحب مجلس بودند.

‎در قطعه ۴۲، هر کس آمد، خادم بود نه به دستور، بلکه به عشق

 و این عشق، از جنس هیچ گزارشی نبود، از جنس ایمان بود، از جنس ارادت به جان‌هایی که برای خدا جان داده بودند؛ اینجا، جغرافیا رنگ باخته بود و تبدیل شده بود به برشی از تاریخ؛ نه دیروز، نه امروز بلکه کربلایِ جاری در نگاه‌ها، در پیکرها، در سکوت‌های آغشته به اشک. با هر پیکر، انگار بدن اربا اربای علی اکبر (ع) تدفین می‌شد. با هر نوزاد روی سینه‌ی مادر، دل‌ها به فریاد رسیدند: این همان علی‌اصغر حسین (ع) است. وقتی انگشتان سوخته دفن شدند، روضه‌ی انگشت و انگشتر در دل‌ها جان گرفت و در میان تشییع‌های پی‌در‌پی، عطر تازه‌دامادی قاسم بود که در باد پخش می‌شد.

تو می‌دیدی حبیب را با آن لبخند شجاعانه، بُریر را با ایمانی بی‌لرزش، زُهیر را با سکوتی پر صلابت و در چهره‌ی خادمان تدفین، قامت خمیده‌ی امام سجاد (ع) را می‌دیدی که تن‌به‌تن با دست‌های بی‌نفس وداعی بی‌صدا می‌کرد؛ این‌جا، کربلا تکرار نشده بود؛ بلکه بازآفرینی شده بود با پیکره‌هایی بی‌کفن، با پدرانی چشم‌انتظار، با خاکی که ناله‌اش شنیده می‌شد.

قطعه ۴۲، روایتگر عصری بود که عاشورا را نه فقط شنید، بلکه با گوشت و پوست، حس کرد

انگار خاک گلزار شهدای بهشت زهرا (س) سال‌هاست که نجیبانه در آغوش شهیدان آرام گرفته و حالا با این تشییع‌ها و تدفین‌های پربغض، صدایش بلندتر شده، صدایی از جنس تربت؛ با خود زمزمه می‌کنی نه از شک، بلکه از یقین که، این خاک سال‌ها میزبان سی‌هزار شهیدِ آغشته به بوی کربلا بوده  
و شاید آنقدر در دل خود عشق و ایثار را نگه داشته که نزد خدا، حرمت گرفته باشد.
انگار خودش به آسمان گفته اجازه می‌دهی تربتِ من، شبیه به خاکِ اعلی کربلا شود؟ و خدا، به حُرمت خون‌هایی که از دل این خاک گذشت، پذیرفته.

حالا این قطعه دیگر فقط زمینی در جنوب شهر نیست، تبدیل شده به قطعه‌ای از ملکوت

 جایی که هر پیکر تازه وارد، رنگی از عاشورا دارد و هر ذره‌اش با سربلندی، امانت‌دار شهیدی‌ست که مثل شهیدان کربلا بی‌ادعا آمده‌اند، بی‌توقع رفته‌اند و با عظمت مانده‌اند؛ کربلا را دیگر نمی‌شود فقط در گذشته دید، گاهی باید ایستاد بر خاکی که تربتش، قسمتی از آن آسمانِ بلند را در خود دارد. اصلا  چگونه می‌شود تمام این شکوه را در چند صفحه گنجاند؟ چطور می‌شود عظمتِ قطره‌قطره اشک‌ها، نظم بی‌نشان خدمت‌ها، زمزمه‌ی دل‌ها و بی‌صداییِ فریاد‌ها را در واژه‌ها محصور کرد؟

‎قطعه ۴۲، بیش از آن است که در متن بگنجد

دفتر خاطرات یک ملت است، با برگ‌هایی ورق ورق شده از درد، ایمان و فخر؛ اینجا، تشییع‌ها فقط یک مراسم نبودند، واقعه‌ای بودند از همدلی، از بندگی، از خاکی که خودش اشک می‌ریخت. هر تدفین، ستون‌هایی از شرافت را در دل زمین بنا می‌کرد.

نمی‌شود همه را گفت،  نمی‌شود همه را نوشت؛ اما می‌شود ساکت ماند و به خاکی نگاه کرد که هزاران قصه در دل دارد و می‌شود به قطعه‌ای اشاره کرد و گفت: این‌جا، ایران گریست. این‌جا، ایران ایستاد و به راستی که اینجا ایران حسین ابن علی (ع) است.

انتهای پیام/

ارسال نظر
رسپینا
گوشتیران
قالیشویی ادیب