روایت همسر سردار شهید محمود باقری از سحرگاه ۲۳ خرداد

روایت همسر سردار شهید محمود باقری از  سحرگاه ۲۳ خرداد
وقتی آفتاب می‌خواست بالا بیاید و نورش را توی اطاق بپاشد؛ خبر رسید که محمود به آرزویش رسیده است.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری آنا، در سحرگاه جمعه بیست و سوم خرداد ماه سرلشکر شهید حاج محمود باقری از فرماندهان ارشد نیروی هوا فضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی که در گمنامی بسر می‌برد، همراه سایر فرماندهان نیروی هوافضا در کنار سرلشکر شهید امیرعلی حاجی‌زاده توسط دشمن صهیونیستی به شهادت رسید.

همسر  شهید محمود باقری روایتی از این روز که منجر به شهادت شهید حاجی‌زاده وشهید محمود باقری از فرماندهان هوافضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی شد، داشته است که در ادامه می‌خوانید:

«من منتظر اربعین بودم، اما محمود می‌خواست مرا راهی کربلای حسین کند برای دعای عرفه.

- برو برای من هم دعایم کن!‌

می‌دانستم منظورش کدام دعاست. ۳۸ سال ازین دعا گریخته بودم، اما از وقتی شهادت دوستانش را در طول زمان دیده بودم؛ مقدم و زاهدی؛ نیلفروشان و خود سید حسن نصرالله؛ دیگر داشتم می‌ترسیدم. با خودم می‌گفتم نکند من با خودخواهی‌ام مانع شهادت او هستم. نکند من با وابستگی‌ام او را به زمین بسته‌ام.

عرفه و عید قربان، تحت قبه سیدالشهدا علیه‌السلام عرض کردم؛ یا امام حسین، محمود هرچی می‌خواد بهش بده...

شهادت به زبانم نیامد، اما از دلم رد شد...

محمود بعد شهادت سید مقاومت کلا عوض شده بود. انگار من همان خدیجه همیشگی‌اش‌نبودم. انگار بچه‌ها و عروس‌ها همانی نبودند که در خسته‌ترین ساعات بعد از بازگشت از ماموریت‌ها مشتاق دیدارمان بود. کم‌حرف‌تر، کم‌غذاتر، تنهاتر از قبل شده بود.

از اشک‌های نیمه‌شبش در نماز می‌فهمیدم دردش را... او فرمانده موشکی کشورم بود و من زنی که صبر و همراهی و اطاعت پذیری‌ام را در زندگی با او محک زده و از خودش یاد گرفته بودم، محکم بمانم و صبور و عاشق.

حالا یک هفته از آن دعا گذشته بود. ساعت ۱۲ شب، با همان صدای زنگ تلفنی که بار‌ها و بار‌ها او را از خانه کنده و به میادین ماموریت کشانده بود، رفته بود و من مانده بودم با دلی آرام آرام بی خیال و راحت. نه ترسی و نه دل شوره‌ای. فقط مثل همیشه سر زدم به زیرنویس شبکه خبر که عادی بود. بعد از نماز صبح می‌خواستم مفاتیح را باز کنم که ...

روایت همسر سردار شهید محمود باقری از جنایت صهیونیست‌ها در سحرگاه ۲۳ خرداد

هرگز چنان صدا و ضربه و حسی تجربه نکرده بودم. به خودم گفتم: دارم شهید می‌شم؟ خدایا دمت گرم چه زود حاجت منو دادی. در کربلا دعا کرده بودم خدایا مرگ منو شهادت در راه خودت قرار بده.

دست‌وپایه را تکان دادم دیدم سالمم.تند آمدم سمت پنجره پذیرایی. پرده را کنار زدم. حیاط پر از دود و سنگ و گرد و خاک ولی شیشه‌ها هنوز سالم بود.موج انفجار پنجره کشویی را قفل کرده بود و باز نشد.

با روسری و نماز چادرم دویدم سمت در. سقف در ورودی ریخته بود. فضا پر از دود و بوی گاز و همهمه بلند و آتشی که از خانه رو‌به‌رو زبانه می‌کشید... خانه سردار جعفری، سردار جعفرآبادی همسایه‌های قدیمی.

از حیاط گذشتم. ازین خانه، این حیاط را بیشتر از هر جیز دوست داشتم، چون رد دست‌های محمودِ من بر گل و گیاه و درختانش بود. به‌خاطر حفاظت نمی‌توانستیم زیاد بیرون برویم، درختان این خانه گویی خستگی را از همسرم می‌گرفتند. درختان شاداب و سبزی که حالا زیر گرد و خاک بودند.

رسیدم به کوچه. سمت چپ را نگاه کردم. خدایا چه خبره؟! چه قیامتیه؛ انگار وسط میدان جنگ بودیم.

خانم حاجی‌زاده را دیدم. با دیدن آتش دیگر پاهایم سنگین شده بود. به زحمت به سوی خانم حاجی‌زاده رفتم که فقط یک خانه با هم فاصله داشتیم. با چادر مشکی در حالی‌که گرد و خاک روی چادرش بود با نوه دختری‌اش ایستاده بود .

یکی از بچه‌های دژبانی به سر می‌زد و گریه می‌کرد. سرباز‌ها همه طرف بودند.. داد می‌زدند برید برید اینجا نمونید. عده‌ای داشتند سمت آتش می‌دویدند. ما حرکت کردیم سمت سر کوچه. سمت دژبانی. موشک دوم آمد...موشک سوم. انگار هر طرف می‌رفتیم آنجا موشکی می‌آمد. بوی بد و گرد و خاک و آتشی که زبانه می‌زد و ما دو زن، خوشحال از اینکه اینک مردانمان خانه نیستند. چقدر این نبودن‌هایشان را تمرین کرده بودیم و حالا دلم قرص بود که محمود اینجا نیست. جایی دورتر در تدارک کارش هست؛ کاری که هرگز بر زبان نمی‌آورد.

پاهایم سنگین بود. از چادر خانم حاجی‌زاده گرفته بودم. او بیشتر نگران نوه‌اش بود و می‌گفت این بچه پیش من امانت است! مضطرب بودیم ولی گریه نمی‌کردیم. فقط می‌خواستیم سریع برویم سمت دژبانی.

ـ خانم باقری! تو رو خدا چادر منو نکش.

متوجه نبودم چادر خانم حاجی‌اده را گرفته‎ام... پاهایم خیلی سنگین شده بود. به سختی داشتم خودم را از خانه‌ام دور می‌کردم که هنوز سالم بود میان خانه‌های زخمی؛ تا به دژبانی رسیدیم ماشینی رسید و تند گفت: بشینید! بشینید اینجا!

تا نشستیم راننده راه افتاد. گفت:«من محمدم؛ هول نکنیدها! پدرشان را درمی‌آوریم. کار خودشون بود. کار اسرائیل بود. حاج خانم اصلا ناراحت نشیدها»

روایت همسر سردار شهید محمود باقری از جنایت صهیونیست‌ها در سحرگاه ۲۳ خرداد

ما فقط خدا را شکر می‌کردیم که لااقل دو سه ساعت پیش مردان ما از خانه رفته بودند؛ اما کجا؟هیچ وقت نمی‌دانستم، اما دلم آرام بود. خانم حاجی‌زاده می‌خواست منزل دخترش برویم. آنجا همه مردم به خیابان ریخته بودند و آسمان را نگاه می‌کردند که با پدافند‌ها روشن بود. موبایلم در خانه جا مانده بود. حتی جوراب به پا نداشتم و خواستم برایم یک جفت جوراب بدهند. برایم گوشی آوردند به پسرم زنگ زدم و خبر دادم که سالمم. گفتم که بابا خانه نبود؛ و شنیدم که باز هم محله را زده‌اند و خانه ما را هم. برایم انگار مهم نبود! رها بودم. می‌خواستم پیش خانواده‌ام بروم. پیش بچه‌هایم و خاوادۀ همسرم که می‌دانستم همه نگران ما هستند.

راه افتادیم. صدای انفجارها، همۀ شهر را بیدار کرده بود. باید به همه آرامش می‌دادم همان کاری که از محمود یاد گرفته بودم. نمی‌خواستم یک لحظه هم فکر کنم شاید موشکی بعدی دنبال محمود باشد. خیالم راحت بود. گویی نگاه امام حسین (ع) داشت مدیریتم می‌کرد.

نشستم به انتظاری که ۳۸ سال تجربه‌اش را داشتم تا بیاید و خبر زود رسید وقتی آفتاب می‌خواست بالا بیاید و نورش را بپاشد توی اطاق.خبر رسید. محمود به آرزویش رسیده بود. پسرم گفت. گویی فرو ریخت. قلبم می‌سوخت و اشکم می‌چکید و ندایی سر برآورده بود: خدایا! دمت گرم.. حاجتش را دادی...»

انتهای پیام/

ارسال نظر
رسپینا
گوشتیران
قالیشویی ادیب