هیچ‌کس دیگر واقعاً در فیلم‌ها نمی‌میرد!

هیچ‌کس دیگر واقعاً در فیلم‌ها نمی‌میرد!
زنده کردن شخصیت‌ها برای جلب رضایت طرفداران می‌تواند باعث شود تماشاگر احساس کند دیگر هیچ کسی در خطر نیست.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری آنا، فیلم جدید مجموعه فیلم‌های «جان ویک» به‌تازگی با عنوان «بالرین»، با بازی آنا دِ آرماس، روی پرده سینما‌ها آمده است؛ این فیلم داستان بالرینی از گروه روسکا روماست که برای گرفتن انتقام مرگ پدرش، به یک آدمکش حرفه‌ای تبدیل می‌شود. اما حتی اگر تهیه کنندگان این مجموعه ایده درخشان ساخت اسپین آفی درباره قاتلی که خشونت را در قلب حرکات باله تزریق می‌کند را نداشتند، باز هم این سری جان تاز ه‌ای می‌گرفت.

در اوایل آوریل اعلام شد که کیانو ریوز بار دیگر در «جان ویک ۵» ایفای نقش خواهد کرد. این خبر ممکن است برای کسانی که «جان ویک: فصل چهارم» را دیده‌اند و شاهد کشته شدن قهرمان داستان در پایانی به غایت بی بازگشت بوده‌اند، حیرت انگیز باشد. آن فیلم، که می‌شد نامش را «جان ویک: پایان کار» گذاشت، آشکارا برای نمایش پایان دوران ویرانگری‌های ویک ساخته شده بود؛ و زمان آن هم به‌نظر درست می‌آمد. این مجموعه نزدیک به یک دهه ادامه یافته بود و قسمت چهارم چیزی نزدیک به سه ساعت طول می‌کشید. این مجموعه به اندازه کافی جنازه روی هم انباشته بود.

البته سینما دوستان حتما می‌دانستند که جان ویک باید بازمی‌گردد. چون مگر می‌توانست غیر از این باشد؟ امروزه هیچ فرانشیزی حاضر نیست قهرمانش را در گور رها کند، وقتی که معنایش از دست دادن پول باشد.

در پنج سال گذشته چند نمونه پرمخاطب دیگر هم این روند را تکرار کرده‌اند. در پایانِ «زمانی برای مردن نیست»، سری جیمز باند با پیچشی بی سابقه و پر از وقار، دنیل کریگ را در نقش جیمز باند نشان داد که برای نجات جهان جان خود را فدا می‌کند. با این حال، فیلم پس از این تصمیم سرنوشت ساز برای کشتن مامور ۰۰۷، در تیتراژ پایانی نوشت: «جیمز باند بازخواهد گشت!»

یا سوپرمن که در پایان فیلم «بتمن علیه سوپرمن: طلوع عدالت» کشته شد، اما درست به موقع برای حضور در فیلم «لیگ عدالت» دوباره به زندگی برگشت؛ و قهرمانان فیلم «اونجرز» را به یاد بیاورید، چندتایشان در پایان «اونجرز: جنگ بی‌نهایت» پیش چشمانمان پودر شدند؟ اما در دنیای واقعی، جایی که هالیوودی‌ها تنها و تنها به پول فکر می‌کنند، همه می‌دانستیم این وضعیت قرار نیست همیشگی باشد.

در سینما، روندی را که شاید بتوان اسمش را «مرگ سبک» گذاشت، در سال ۱۹۷۸ شکل گرفت، یعنی وقتی که الگوی «اگر پول‌ساز بود، زنده‌اش کن» شکل گرفت: منظورم «مرگ» مایکل مایرز در پایان فیلم «هالووین» است. شش بار به او شلیک می‌شود و از بالکن به پایین می‌افتد، روی زمین می‌افتد و به جمع نیم قرن هیولا‌های سینمایی می‌پیوندد که به‌دست نیرو‌های خیر نابود شده بودند. اما چند ثانیه بعد، بدنش ناپدید می‌شود. همین یک لحظه، آغاز تمام ماهیت دل بخواهی فرهنگ دنباله سازی در سینما شد. می‌توان خط مستقیمی از بازگشت مایکل مایرز تا رستاخیز جان ویک ترسیم کرد، که به اسم رضایت طرفداران توجیه می‌شود. 

اما چرا این آیینِ همیشگیِ بی‌اعتبار کردن مرگ، دارد ما را از درون می‌کشد؟ شاید بگویید: خب، زنده کردن شخصیت‌هایی که این همه محبوب‌اند مگر چه ایرادی دارد؟ در ظاهر، هیچ. اما تأثیر انباشته و پنهان آن این است که فیلم‌ها دیگر آغاز و پایان واقعی ندارند؛ چیزی را از دست داده‌اند که یونانی‌ها آن را وحدت درام می‌نامیدند. در هالیوود قدیم، فیلم‌ها این وحدت را داشتند؛ حتی در هالیوود دهه ۷۰ هم این اصل برقرار بود.

اما این «مرگ‌هایی که واقعاً مرگ نیستند» باعث شده‌اند فیلم‌ها بیش از پیش شبیه به توده‌ای بی‌شکل از وقت گذرانی بی پایان تبدیل شوند؛ بی‌آنکه چیزی در خطر باشد؛ و این مسئله به شکلی موذیانه، اخلاق درونی فرهنگ عامه، و شاید حتی جامعه ما را سایش می‌دهد. در واقع، می‌توان گفت این «معجزه»‌های پیاپی بازگشت از مرگ، پرسشی عمیق را پیش کشیده‌اند: اگر مرگ در سینما دیگر قطعی نیست و دیگر معنایی ندارد، پس آیا هیچ چیز واقعاً معنایی دارد؟

انتهای پیام/

ارسال نظر
رسپینا
گوشتیران
قالیشویی ادیب