۲۸/ خرداد /۱۴۰۴
08:53 09 / 02 /1404

سلام ای قبلهٔ «ام‌القری» قم!

سلام ای قبلهٔ «ام‌القری» قم!
شاعر و عضو هیئت علمی دانشگاه به‌مناسبت میلاد خجستهٔ فاطمه معصومه سلام‌اللّه‌علیها و روز دختر قطعه اشعاری سروده است.

به گزارش خبرنگار آنا، ابوالفضل فیروزی شاعر و عضو هیئت علمی دانشگاه آزاد اسلامی واحد یادگار امام خمینی (ره) به‌مناسبت میلاد خجستهٔ فاطمه معصومه سلام‌اللّه‌علیها و گرامیداشت دختران مینوسرشت ایران‌زمین قطعه اشعاری در قالب مثنوی سروده است.

آن‌ شب‌ ماه

سحرگاهی به شهر شاهدان «قم»
رسیدم «جمکران» با خیل مردم

دو رکعت عشق آوردم چو برجای
خیالم آمد آن ماه دلآرای

چو آمد در خیالم قرص آن ماه
کشید از عمق قلبم شعلهٔ آه 

درآمد در خیالم طاق اَبروش
به‌فریاد آمد آن محراب مینوش 

ولی غایب شد از من زود آن ماه
دلم برد و رهایم کرد ناگاه 

«دل از من برد و روی از من نهان کرد 
خدا را با که این معنا توان کرد؟!» (۱)

بزد برقی ز بام منزل دوست
که زد آتش مرا از مغز تا پوست

اگرچه رخ به غیبت کرد مستور
تتق می‌زد ولی، چون چشمهٔ هور 

چنان ماهی که چتر آفتابش
زداید هر سیاهی را به تابش

ولی افسوس! از من گشت غایب
شدم در حسرت واندوه غالب 

چنان «یوسف» که شد مکتوم در چاه
بشد «یعقوب» دل در حسرت وآه

چنان شد حالم از این غم مکدّر
که حیران می‌کشیدم هرکجا سر

پناه آوردم آخر آن سحرگاه 
به‌سوی دخت «موسی» عمهٔ ماه 

کشیدم سرم به دامانی که بویش
کشیده خیل دل‌ها را بکویش

فتادم خار ونالان خاک برسر 
به‌پابوس گل «موسی ابن‌جعفر»

به پابوس گل معصوم دلبر 
که در راه رضا گردید پرپر

پناه آوردم آنجایی که ناکام 
بگیرد کام از جام دلارام
 
درآن درگه که زائر را نشاید
نگیرد حاجت وناخوش درآید 

به درگاه گل «باب‌الحوائج» 
که علم دین به یُمنَش گشته رائج

سلام!‌ای دختر «موسی ابن‌جعفر»
شفیع زائرانت روز محشر

هلا!‌ای اُخت خورشید خراسان
سحاب بخشش ودریای احسان!

سلام!‌ای قبلۀ «اُمُّ‌القُریٰ» قم!
که هستی کعبۀ آمال مردم

من آن آوارۀ بی‌یار وغارم
که جز کوی تو مأوائی ندارم

اگر چه روسیاهی بی‌نوایم
ولی مشتاق دیدار شمایم

بضاعت نیست ما را جز همین جان 
اگر قابل بدانی، اینت! بستان!

به‌روی بندهٔ مسکین گشا در!
«وامّا السائل لا قهرَ وتنهر!»

تصدّق کن براین مسکین سائل!
«جَزاک اللّه خیراً» خیر کامل!

نما کیل مرا لبریز گندم!
عزیز مصر ایمان! والی «قم!»

به‌حق مادرت! «زهرای أطهر»
به‌حق «نجمه» و «موسی ابن‌جعفر!»
 
به حق ضامن آهو، رضایت!
رضا ده! اذن ده! جانم فدایت

ندارم جان پناهی جز پناهت
به قربان تو و اجداد ماهت

تو که احوال ما را، خوب دانی.
مرنجان بنده را‌ای یار جانی! 

اگرچه زایری لایق نباشم
تو عذاریی ومن وامق نباشم

ندانم، چون تویی و چیستم من؟
ولی دانی تو چی و کیستم من!

اگرچه نی‌نوای بی‌نوایم
ز احباب تو و آل خدایم 

به درگاهت غلامی روسیاهم
ولی روشندل از آن روی ماهم

بدون عشقتان یکدم مبادم
که من از نوکران خانه زادم

ز دیرینه تو را پابوس باشم 
به اُنس آن حرم مأنوس باشم 

منم آن سایل محروم شبگرد
تویی آن مهربانوی جوانمرد

منم دلخستهٔ دنیای غدّار
شده دربند نفس خود گرفتار

مکن دورم که من از نوکرانم
غلام ریزه خوار آستانم

مران که خستهٔ این روزگارم
نباشد بی‌تو آرام و قرارم 

مران از درگهت این خسته جان را
چنین درمانده بی‌خان ومان را

اگر بد کرده‌ام «استغفرالله!»
سلاحی نیستم جز ناله وآه

ستم کردم به‌خود از ظلمت خویش
ببخشایم که سرافکنده‌ام پیش

اگر لایق نباشم رؤیَت ماه
گدا را نیست بار دیدن شاه 

ولی من آمدم تا پاک گردم
ز خاکت برسر افلاک گردم

هلا!‌ای وقت سختی دستگیرم
رهایم کن که در نفسم اسیرم!

مرا از خود مران‌ای مهربانم!
که تبعید زمین از آسمانم

من آن «ابن‌السَّبیل» روسیاهم
پناهم ده! غریب وبی‌پناهم

ترحم کن! به درویش قلندر
مران این سائلت از پس در!

منم وامانده این راه پرپیچ
ندارم در بساطم، هیچ جز هیچ

خزان گردیده ایّام شبابم
ز داغ دوستان خود کبابم

منم وامانده از خیل شهیدان
عقب افتاده از یاران ایمان 

 تو از روز ازل بودی به یادم
که نک از نوکران خانه زادم

اگرچه خانه‌زادت هست بسیار
مران این خانه زاد خستهٔ زار 

مران‌ای نازنین این ناتوان را
دریغ از او مدار! هرگز امان را

مرا دریاب!‌ای بی‌بی عالم
به نور علم وایمانم، کن آدم!

درآنروزی که کس از کس گریزد
شفاعت کن مرا، در نزد ایزد

که من از آشنایان قدیمم
ز اصحاب تو در کهف رقیمم

منم از شاعران «نی‌نوایی»
ز خیل عاشقان کربلایی

منم آن خستهٔ افتاده از جان
که مانده همچنان برعهد وپیمان

منم که سال‌ها در انتظارم 
که ساقی بشکند حال خمارم

دمد ماه منیر ومهر تابان
ز پشت تیره‌گون روزگاران

ز پشت قرن‌ها اندوه وحسرت 
بیاید کاشف غم‌ها وعسرت

 همان فرّ الهی مهرموعود 
نژاده حیدر وسجیّه محمود 

جهان آرا و جان، خورشید سرمد 
جمال قائم آل محمّد (ص)
 
خزانم گل نمایدچون بهاران 
چوآید آن بهار روزگاران 
 
زند چهچه به شاخ گل هَزاران
در آغوشش جوان گردند پیران

خدایا کی شود ماهم درآید
زمان تلخی هجران سرآید؟

به‌دور ماه مهرش جمع گردیم
چو پروانه به‌گرد شمع گردیم

شویم لبریز ازمهر چوماهش
شود خالی دل ازغم با نگاهش

 شود حاکم، چون آن سلطان سرمد 
زند سکّه به نام پاک احمد

چه نزدیکست آن روزخدایی
که آید با نوای «نی‌نوایی»

پنجهٔ‌ خورشید

 دخترمعصوم گل اندام من!
 آهوی وحشی دل آرام من!

 چشمهٔ مهتاب شب تار من! 
 پنجهٔ خورشید به پندار من!

 رایحهٔ عشق و شمیم بهشت
می‌وزد از آن گل مینو سرشت 

 قامت تو سرو چمنزار من 
 لاله عذارت، گل گلزار من

 تنگ‌تر از غنچه، لب قند تو
 باغ شکوفه است، شکرخند تو

چشم تو، از نرگس‌تر باز‌تر
مهر رخت، از همه، طناز‌تر

خنجر مژگان تو، همواره تیز 
 طاق دو ابروت، بود عشوه ریز 

 گیسوی تو، شعر بلند من است 
درد تو، درمان نژند من است 

 گل به سلام تو، تبسّم کناد
چشمه ز شوق تو، ترنم کناد

 نغمهٔ داوود، هیاهوی تو
آتش بی دود، دم هوی تو

روی تو مستور، ز نامحرمان 
مس نکند، شیطنت انس و جانّ

 چشم حسودان، ز رخت کور باد!
دست ستم از سر تو، دور باد!

 زلف مده باد! که بادم دهی 
عشوه میفشان! که مرادم دهی 

 آینه گردان رخت، مهر و ماه 
روی سفید باشی و مویت سیاه 

 مریم پاکی تو، همواره پاک 
یوسف گل از دم تو سینه چاک

انتهای پیام/

ارسال نظر
گوشتیران
قالیشویی ادیب