مولانادرمانی در روزگار پرآشوب

مولانادرمانی در روزگار پرآشوب
اگر کسی به شما گفت: برای بهتر شدن حال روحی‌تان، قرص و دوا بخورید، به او بگویید: ممنون؛ مولاناتراپی می‌کنم.

گروه فرهنگ خبرگزاری آنا، سعید تقدیری*ـ وقتی گرسنه‌ایم چه میکنیم؟ غذا می‌خوریم. وقتی تشنه‌ایم؟ آب مینوشیم. وقتی گاهی حال دلمان خوش نیست چطور؟ چگونه روح زخمی خود را آرام کنیم؟ اشعار مولانا را میخوانیم.

داستان‌هایی از مثنوی را ورق می‌زنیم یا از دیوان شمس، غزلی زمزمه میکنیم:

هر نفس آواز عشق، میرسد از چپ و راست / ما به فلک میرویم، عزم تماشا که راست / ما به فلک بوده‌ایم، یار ملک بوده‌ایم / باز همان جا رویم، جمله که آن شهر ماست

انسان امروز، زاییدۀ عصر مدرنیته است؛ لهیده و خسته، آشفته و سر درگم، همواره میکوشد تا بتواند برای آیندۀ خود، روز‌های بهتری بسازد. با امید به فردا‌هایی خوب، تنها میدود و میدود و میدود تا به آرزو‌های دور و دیر خود دست یابد.

همه چیز از آنجا شروع میشود که در میان روزمرگی‌ها و شلوغی‌های این زندگی شهری، گاهی اوقات روح خسته و درماندۀ خود را فراموش میکنیم. این بی توجهی‌ها رفته رفته موجب میشود تا انسان خود را افسرده و غمگین ببیند. با تمام این حرفها، حال خوب به دست آوردنی است. انسان باید بکوشد تا خود را از این منجلاب رها کند. اما چگونه و چطور میتوان غم‌ها را شُست و از روح آدمی، آلودگی‌ها را پاک کرد؟

برای پاسخ به این سوال شاید به تعداد آدم‌های جهان، راه‌هایی وجود داشته باشد. موسیقی، مسافرت، کتاب، خوراکی، ورزش، فیلم و سینما و چیز‌هایی دیگر گزینه‌هایی است که میتواند برای افراد جذاب باشد. در کنار همۀ آنچه میدانید و انجام میدهید، بد نیست که به پیشنهاد خاص ما هم کمی فکر کنید:

«از مولانا بخوانید».

این چیزی شبیه به مصرف دارو‌های گیاهی است، شاید با یکبار یا دوبار شعر خوانی تفاوت چندانی در حال خود احساس نکنید، اما با استمرار و به مرور زمان، چنان وجد و شوقی در وجودتان ریشه میدواند که سرتاسر وجودتان را سبز و تازه خواهد کرد.

آمد بهار جان ها،‌ای شاخِ تَر برقص آ /، چون یوسف اندر آمد، مصر و شکر به رقص آ /‌ای شاه عشق پرور، مانند شیر مادر /‌ای شیر، جوش! در رو، جان پدر برقص آ / چوگان زلف دیدی، چون گوی در رسیدی / از پا و سر بُریدی، بی پا و سر برقص آ...

چگونه میتوان این اشعار را خواند و سیاه مست نشد؟ در این کلمات بهم پیوسته چه قدرتی پنهان است که اینگونه انسان را از خود بیخود میکند؟ گویی که با خواندن آن، مولانا دست ما را میگیرد و به دنیای با احساس و پر تخیل شعرش پرتاب میکند تا برای یک عمر، اندر خم یک کوچه اش، خود را گم کنیم و هرگز نیابیم.

مولانا////

مهمترین چاشنی آثار مولوی «عشق» است. از جماد و نبات و حیوان، از آسمان و زمین و انسان، از ذره ذرۀ این جهان، وجود هرچیز و همه چیز وابسته به عشق است. در تفکر مولانا عاشقی و سرمستی برابرند. با این حال برای عبور از این دنیای پرازدحام و آسیب زا، تنها راه چاره، بی خیالی است. هر کسی که میخواهد از قید و بند عقل و چه کنم، چه کنم‌های این دنیا رهایی یابد، می‌بایست خود را به سلاحِ شراب عشق مجهز نماید.

شاد باش‌ای عشق خوش سودای ما /‌ای طبیب جمله علت‌های ما /‌ای دوای نخوت و ناموس ما /‌ای تو افلاطون و جالینوس ما / جسم خاک از عشق بر افلاک شد / کوه در رقص آمد و چالاک شد...

جدای از این، در نگاه مولانا همه چیز در انسان خلاصه میشود و هیچگاه خارج از چارچوب ذهن آدمی، دنیای دیگری وجود ندارد. ما؛ اشرف مخلوقات، در خود چنان قدرتی داریم که میتوانیم بر تمام امور جهان تسلط داشته باشیم.

به باور مولانا انسان بالاتر و بزرگتر از جهان هستی است؛ پس بر آنچه دلخواه اوست میتواند دسترسی داشته باشد:

تا در طلب گوهر کانی، کانی / تا در هوس لقمۀ نانی، نانی / این نکتۀ رمز اگر بدانی، دانی / هرچیز که در جستن آنی، آنی

تفاوت رویکرد‌های علمی با روش‌های عرفانی هم در این نکته است. دانشمندان علم، همیشه تصاویری از کهکشان‌ها و سیارات دوردست را به ما نشان میدهند و میگویند که کرۀ زمین و انسان در برابر این حجم از بزرگی کائنات، یک نقطه بیشتر نیست. اینجاست که انسان خود را کوچک و خوار و خفیف میبیند، اما در نگاه عرفانی، تمامی ذرات کائنات برای انسان آفریده شده است تا خود را بزرگ بداند و بشناسد. عرفان تلاش میکند تا انسان را مهمترین آفریده خداوندی بنامد و او را بر صدر جهان بنشاند. ازاین منظر، دنیا برای انسان، ناچیز و بی ارزش شمرده میشود و تنها چیزی که اهمیت می‌یابد حفظ همین ارزش‌های انسانی است. این جهان شبیه زندانی است که باید از آن رهایی یافت و به جایگاه والاتری رسید:

با قضا پنجه زدن نبود جهاد / زانکه این را هم قضا بر ما نهاد / کافرم من گر زیان کرده ست کس / در ره ایمان و طاعت یک نفس / سر شکسته نیست، این سر را مبند / یک دو روزک جهد کن، باقی بخند / بَد محالی جُست، کاو دنیا بجُست / نیک حالی جُست، کاو عقبی بجُست... / این جهان زندان و ما زندانیان / حفره کن زندان و خود را وا رهان
مروزه حتی روانشناسان هم دریافته اند که میتوانند برای درمان مراجعان خود، از ابیات و داستان های زیبای مثنوی استفاده کنند؛ چراکه در اندیشۀ مولانا، انسان برای متعالی شدن آفریده شده است و این امر، بغیر از تمرین رفتارهای نیک انسانی و جز با خودساختگی میسر نیست. آدمی ناچار به شناخت تاریکی ها و روشنی های وجود خود است:
بیشه ای آمد وجود آدمی / بر حذر شو زین وجود ار زان دمی / در وجود ما هزاران گرگ و خوک / صالح و ناصالح و خوب و خشوک / حکم آن خو راست، کان غالب تر است / چون که زر بیش از مس آمد آن زر است / سیرتی کان بر وجودت غالبست / هم بر آن تصویر، حشرت واجبست / ساعتی گرگی درآید در بشر / ساعتی یوسف رخی همچون قمر...
دربارۀ مولانا سخن بسیار است و مجال نوشتن کم اما برای شناخت اندیشه های مولوی هیچ راهنما و آموزگاری بهتر از خود آثار مولانا نمیتوان یافت. بی شک برای فهم اشعار و ابیات او تنها باید به اشعار و ابیاتش توجه کرد:
عقل در شرحش چو خر در گِل بخفت / شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت / آفتاب آمد دلیل آفتاب / گر دلیلت باید از وی رو متاب / از وی ار سایه نشانی میدهد / شمس هر دم نور جانی میدهد... 
این است راه و روش عرفانی مولانا که امروزه در تمام جهان طرفداران بسیار زیادی یافته است. اندیشه ای که رسالتش شناخت انسان و رسیدن به حال خوب ماندگار است. اگر کسی به شما گفت: برای بهتر شدن حال روحیتان، قرص و دوا بخورید، به او بگویید: ممنون، مولانا تراپی میکنم.

*استاد ادبیات فارسی

انتهای پیام/

ارسال نظر
گوشتیران
قالیشویی ادیب
رسپینا