آیت‌الله میر سید اسدالله مدنی؛ شهیدی که حاضر بود کمر خم کند تا مرجعیت امام خمینی (ره) مطرح شود

آیت‌الله میر سید اسدالله مدنی؛ شهیدی که حاضر بود کمر خم کند تا مرجعیت امام خمینی (ره) مطرح شود
همزمان با فرارسیدن سالگرد شهادت آیت‌الله میر سید اسدالله مدنی در تاریخ ۲۰ شهریور ۱۳۶۰، مروری بر زندگی مبارزاتی و وی داریم؛ مردی که دومین شهید محراب است و می‌گفت «من باید برای مطرح کردن مرجعیت امام (ره) تلاش کنم و کمر خم می‌کنم تا ایشان روی کمر من بالا برود».

به گزارش خبرگزاری آنا، به گواهی کتب موجود درباره تاریخ تعلیم و تربیت، در سراسر جهان آموزه‌های اخلاقی-تربیتی موجود در حوزه‌های علمیه شیعه که از آثاری همچون منیه‌المرید اثر شیخ زین‌الدین شهید ثانی استخراج می‌شود، نه تنها در میان همتایان مسلمان خود بلکه در سرتاسر کره خاکی بی‌همتا است. 

در این بین سنت حرمت‌گذاری به استاد و قدرشناسی از او توسط شاگردان (با وجود رسیدن به مدارج بالای علمی) سنتی ثابت و لایتغیر بوده و هست به گونه‌ای که علمایی بزرگ با وجود دستیابی به مدارج بالای علمی حتی تا حد مرجعیت تقلید حاضر به گذشت از حق شرعی خود (مبنی بر اعلام مرجعیت تقلید) برای مطرح کردن استاد خود شده‌اند. در ادامه طی گفت‌و‌شنودی با «سیده بتول مدنی» کوچکترین دختر آیت‌الله شهید «میر سید اسدالله مدنی» داستان یکی از مشهورترین ایثار‌های علمی و عملی یکی از عالمان دینی بزرگ دوره معاصر را در حق استاد بزرگوار خویش بازگو می‌کنیم.

آنا: آیا خاطراتی از مبارزات پدر بزرگوارتان پیش از شروع نهضت امام خمینی (ره) در سال ۱۳۴۲ ش و ارتباط ایشان با فدائیان اسلام دارید؟

من بتول مدنی دهخوارگانی کوچکترین دختر آیت‌الله شهید مدنی هستم. زمانی که ایشان به شهادت رسیدند من ۱۷ سالم بود. طبیعتاً من بیشتر مبارزات سیاسی قبل از انقلاب ایشان را ندیدم ولی آنچه که از اطرافیان، خواهر‌های بزرگتر و خانواده شنیدم، بیانگر این است که ظاهراً ایشان سال‌ها پیش از زمانی که در نجف زندگی می‌کردند از طرف امام (ره) و مرحوم آیت‌الله سید محسن حکیم (رحمه الله علیه) جهت کار‌های تبلیغاتی به ایران و ترکیه می‌آمدند که البته بخش عمده‌ای از فعالیت‌های ایشان در این دوره مربوط به مسائل سیاسی و معرفی مراجع تقلید به مردم بود. بعد از این که مرحوم آیت‌الله سیدمحسن حکیم در سال ۱۳۴۹ ش به رحمت خدا رفتند، مرجعیت یکسری از مراجع نجف اشرف مثل مرحوم آیت‌الله خوئی (رحمه الله علیه) امام خمینی (ره) و دیگران مطرح شده بود. کسانی مثل مرحوم پدرم نیز که از طرف برخی از علما اجازه اجتهاد داشتند؛ برای اعلام مرجعیت و چاپ رساله عملیه مورد توجه بسیاری از علمای نجف بودند ولی ایشان هم به دلیل رعایت مصالح سیاسی و هم به خاطر تبعیت از امام (ره) به عنوان ولی فقیه در پاسخ می‌گفتند: «من باید برای مطرح کردن مرجعیت امام (ره) تلاش کنم و کمر خم می‌کنم تا ایشان روی کمر من بالا برود و مطرح شود.» 

بعد‌ها از مردم شنیدم که می‌گفتند در منبرهایشان اسم امام (ره) را آورده‌اند و مورد تهدید ساواک قرار گرفته‌اند و حتی برخی سخن از تبعید ایشان به ترکیه پیش از انقلاب می‌گویند که من مستقیماً چیزی در این باره نمی‌دانم. یکی از مبارزاتی که ایشان قبل از انقلاب با آن درگیر بودند، مبارزه با فرقه ضاله بهائیت بود. محل ولادت ایشان یعنی شهرستان آذرشهر که از توابع تبریز است ظاهراً پیش از انقلاب محل زندگی تعدادی از بهائیان بوده است. به ایشان اطلاع می‌دهند که یک کارخانه شراب‌سازی در اینجا ایجاد شده و مردم از این بابت ناراحت هستند. مردم نیز، چون ایشان را به عنوان یک روحانی مطرح می‌شناختند از مرحوم پدرم درخواست کمک کردند. به همین دلیل ایشان از نجف آمدند و به آذرشهر رفتند و ضمن یک سخنرانی مردم را علیه بهائیان شوراندند و مردم نیز که ظاهراً از این قضیه ناراحت بودند رفتند شیشه‌های شراب را شکستند و کارخانه مشروب‌سازی را بستند. اگرچه روز‌های بعد توسط ساواک تهدید شدند، اما به نتیجه مطلوب دست یافتند. یکی دیگر از اقدامات مبارزاتی ایشان ارتباط با شهید نواب صفوی است. طبق گفته‌ها ایشان پولی را ذخیره کرده بودند حالا برخی گفته‌اند که برای ازدواجشان بوده، اما من فکر نمی‌کنم، چون در آن هنگام حداقل سی سال داشته‌اند و زودتر از این ازدواج کرده بودند. حالا به هر دلیل پولی را برای مصرف خاصی جمع کرده بودند که وقتی شهید نواب برای اجازه گرفتن از علما و انجام کار‌های خود به نجف می‌آیند ایشان پول را که برایشان خیلی ضروری هم بوده در اختیار شهید نواب قرار می‌دهند تا بتوانند با آن هزینه کار‌های سیاسی و مبارزاتی خودشان را تأمین کنند. یکی دیگر از کار‌هایی که ظاهراً قبل از انقلاب انجام داده‌اند اعتراض به تصویب لایحه انجمن‌های ایالتی و ولایتی است که در منبر‌های متعدد خود در همدان، تبریز و آذرشهر مردم را نسبت به این قضیه روشن می‌کردند و مردم نیز با ایشان همراه شده و اعتراض می‌کردند که خیلی در ملغی شدن این لایحه مؤثر بوده است.

آنا: لطفاً کمی در مورد خاطرات دوران تبعید و مبارزات ایشان تا وقوع انقلاب اسلامی صحبت بفرمایید؟

 بله، از این به بعد من دیگر خودم در جریان قضیه بودم. ما زمانی که در نجف زندگی می‌کردیم در جریان کوچ اجباری تعدادی از خانواده‌های ایرانی از عراق به ایران در زمان رژیم صدام در سال‌های ۱۳۵۰-۵۱ ش به ایران آمدیم و اول در تبریز و بعد در تهران مستقر شدیم. بعد از یک سال تعدادی از علمای خرم‌آباد نظیر مرحوم آیت‌الله قاضی خرم‌آبادی (رحمه الله علیه) مرحوم آیت‌الله کمالوند (ره) و تعدادی دیگر از علمای این شهر آمدند و ایشان را برای تدریس درس خارج و سرپرستی حوزه علمیه خرم‌آباد به این شهر دعوت کردند که من، مادرم و خواهر‌های دیگرم به خرم‌آباد رفتیم. در آنجا مرحوم آیت‌الله شهید مدنی ضمن این که حوزه را اداره کردند یکسری اقدامات مثل ایجاد صندوق قرض‌الحسنه و جذب جوانان منطقه به فعالیت‌های مذهبی را انجام دادند. در این خصوص ایشان با این که سن نسبتاً بالایی داشتند خیلی موفق بودند که این مسئله برای من که یک دختر ۸-۹ ساله بودم جالب بود. در نهایت ایشان در یکی از مناسبت‌های مذهبی ضمن یک سخنرانی چند بار نام امام (ره) را می‌آورند و مرجعیت ایشان را مطرح می‌کنند که خب آن موقع این کار جرم خیلی بزرگی محسوب می‌شد.

بعد از این جریان ایشان به خانه آمدند و مردم آمدند به ما خبر دادند که یک اتفاق فوق‌العاده‌ای افتاده و همه دچار هیجان بودند. شب که خوابیدیم با این که من بچه بودم و خواب سنگینی داشتم نیمه‌شب از صدای فریاد خواهر و مادرم از خواب پریدم. ترس و وحشت همه را فرا گرفته بود گفتند که کسی در زده و مادرم گویا به پشت در می‌روند در را که باز می‌کنند فردی پایش را لای در می‌گذارد و اجازه نمی‌دهد در بسته شود بعد ظاهراً به داخل خانه هجوم می‌آورند و حتی اجازه نمی‌دهند که پدر لباس‌های خودشان را بپوشند و بدون این که چیزی بگویند ایشان را می‌برند. ما هم با ترس و وحشت و گریه و زاری در خانه ماندیم. با وجود این که کسی جرئت نمی‌کرد با ما همدردی کند برخی از همسایه‌ها به خود جرئت دادند و فردا صبح به دیدار ما آمدند؛ ازجمله خانواده آیت‌الله قاضی خرم‌آبادی و خانواده برادر ایشان، خانواده آیت‌الله طاهری خرم‌آبادی که با ما خیلی همراهی و همدلی کردند. خلاصه نگرانی و وحشت سه روز ما را فراگرفت و هیچ اطلاعی در مورد سرنوشت ایشان به ما داده نشد. خواهرم که ۱۳ سالش بود، چون صحنه را دیده بود خیلی دچار وحشت، تب و بیماری شده بود به نحوی که شب نمی‌توانست بخوابد و فریاد می‌زد. بعد از سه روز مرحوم پدرم زنگ زدند و گفتند: «مرا به نورآباد ممسنی در اطراف شیراز برده‌اند. شما هم با کمک داماد‌ها یواش یواش اسباب و اثاثیه را جمع کنید و به اینجا بیایید.» ما هم با کمک مرحوم آیت‌الله بهاء‌الدینی که داماد کوچکترمان بودند، مختصر وسیله‌ای جمع کردیم و راهی نورآباد ممسنی شدیم. وقتی به آنجا رسیدیم برخی از متدینین بازاری مثل شهید حاج موسی احمدی، شهید اسدی برادرشان و حاج احمد احمدی زود متوجه شخصیت برجسته ایشان شده بودند و خانه کوچکی را در کنار مسجد در اختیار ایشان گذاشته بودند که ما در آنجا مستقر شدیم. بعد هم امامت جماعت مسجد نورآباد ممسنی در اختیار ایشان بود و مراسماتی مانند دعای ندبه و دعای کمیل برگزار می‌شد. اگر چه ایشان با آن سن زیاد خود باید هر روزه مسیر زیادی را تا اداره ساواک می‌رفتند و با امضا کردن دفتری اعلام حضور می‌کردند. در آنجا من شاهد بودم که مرحوم پدرم با این که در آنجا غریب بودند و مردم شناخت چندانی از ایشان نداشتند، اما به دلیل جاذبه‌ای که شخصیت ایشان به خصوص برای نسل جوان داشت مردم و جوانان (اعم از زن و مرد جذب ایشان می‌شدند حتی من وقتی در آنجا به مدرسه می‌رفتم شاهد بودم که معلم‌های مذهبی آنجا به دیدن ایشان آمدند و از ایشان درخواست می‌کردند تا درس اخلاق تدریس کنند. به یاد دارم در این زمان جوانان زیادی در اطراف ایشان بودند که بعد‌ها به وسیله ایشان مسیر صحیح را پیدا کردند و بسیاری ازآن‌ها در جریان جنگ به شهادت رسیدند.

ایشان قرار بود ۳ سال در نورآباد ممسنی تبعید باشند که بعد از دو سال به دلیل همراهی مردم و به وجود آمدن یک جریان اسلامی و سیاسی توسط ایشان در آن ناحیه ظاهراً دوباره دستور آمده بود که ایشان را جا‌به‌جا کنند و به همین دلیل مجدداً بدون اطلاع قبلی ایشان را بردند بعد از مدتی (بیش از یک روز) ایشان مجدداً تماس تلفنی گرفتند و گفتند: «من را به گنبدکاووس برده‌اند.» یعنی ایشان را از جنوب به شمال و به یک منطقه سنی‌نشین برده بودند. بعد از یک هفته با مختصر وسایلی خدمت ایشان رفتیم در آنجا هم باز مردم خیلی محبت کردند. از بزرگان این منطقه آیت‌الله جاجرمی و آیت‌الله ابراهیمی‌فر بودند که خانه‌ای را به همراه وسایل ضروری را در اختیار ما گذاشتند. خانواده‌های این بزرگواران با ما ارتباط برقرار کردند و خیلی محبت کردند. به هر حال در آنجا هم قضیه نورآباد ممسنی دوباره تکرار شد و با این که منطقه متشکل از شیعیان و اهل‌تسنن بود جوانان شیعه و سنی خیلی اطراف ایشان جمع می‌شدند و در بعضی شب‌ها مسائل اخلاقی و تربیتی را از محضر ایشان می‌آموختند. یکی از خاطرات جالبی که من از آنجا دارم این است یک شب دیدم خیلی رفت و آمد زیاد است بعداً متوجه شدم که رهبر معظم انقلاب (مدظله العالی) که در تبعید به سرمی‌بردند بدون اطلاع دادن به ساواک از مشهد به دیدار مرحوم پدرم آمده بودند. برخی می‌گویند در طول یازده ماهی که ما در آنجا بودیم ایشان دو بار به آنجا برای دیدار با پدرم تشریف آوردند. هنوز مدت تبعید ایشان به گنبد کاووس تمام نشده بود که بازهم به دلیل جذب شدن مردم به شخصیت ایشان و روشنگری‌هایشان بدون اطلاع ایشان را بردند و باز هم بعد از مدتی اطلاع دادند که «من را به بندرکنگان نزدیک بوشهر برده‌اند» بار دیگر ایشان را از شمال به جنوب تبعید کرده بودند این شهر بندری همان‌طور که گرمسیر بود مردم فوق‌العاده گرم و گیرایی داشت و با وجود حوزه علمیه کوچک طلاب زیادی داشت که به شدت جذب ایشان شده بودند. در آن سفر مرحوم آیت‌الله بهاءالدینی دامادمان هم همراه ایشان بودند و ما با کمک داماد‌های دیگرمان می‌خواستیم خودمان را به ایشان برسانیم. نزدیک ظهر و هنگام اذان بود که ما در یک منطقه بین راهی پیاده شدیم تا نماز بخوانیم و بعد به طرف بندر کنگان حرکت کنیم که به یکباره متوجه شدیم فقط بعد از هجده روز ایشان را برمی‌گردانند تا به جای دیگری ببرند بعد از مواجهه با ایشان خوشحال شدیم ولی از این که حداقل به ایشان یک فرصت استراحت هم نداده‌اند و این که هر چه اصرار کردیم که حداقل اجازه بدهید ما هم با ایشان باشیم اجازه ندادند و ما دوباره به قم که بعضی از خواهرانم در آنجا اقامت داشتند برگشتیم بعد هم اطلاع دادند که ایشان را به مهاباد کردستان برده‌اند همان‌طور که حتماً در جریان هستید این منطقه نیز سنی‌نشین است در آنجا هم ایشان منزلی پیدا کردند و ما بعد از چند روز خدمتشان رفتیم. در آنجا من به یاد دارم که خیلی اختناق شدید بود و منطقه هم خیلی مناسب نبود، اما با تمام این فشار‌هایی که بود باز هم مردم و جوانان جذب شخصیت ایشان شدند به نحوی که من حدود ۲۰ نفر از جوانان سنی را به چشم دیدم که یک شب در نماز مغرب و عشا که برخی همانند اهل‌تسنن با دست بسته ایستاده بودند و پشت سر ایشان نماز می‌خواندند. این قضیه بار‌ها تکرار می‌شد و ایشان بعد از نماز و قبل از نماز برایشان یکسری صحبت‌هایی می‌کردند که خیلی برای جوانان منطقه جالب بود. یک اتفاق جالب دیگری که در آن برهه زمانی برایمان افتاد این بود که یک شب حدود ساعت ۹ در را زدند وقتی در را باز کردیم دیدیم که خانواده شهید زین‌الدین آمده‌اند. زمانی که ما در خرم‌آباد بودیم آنها هم در خرم‌آباد زندگی می‌کردند و با آنها از آنجا آشنا بودیم. می‌دانستیم که پدر شهید زین‌الدین هم تبعید شده‌اند، زیرا ایشان هم در خرم‌آباد کتابفروش بودند و گاهی رساله امام (ره) و کتبی از این دست را پخش می‌کردند ایشان را به جایی نزدیک مهاباد تبعید کرده بودند. گفتیم: «چه طور به اینجا آمدید مگر این کار ممنوع نیست؟!» گفتند: «در شب و مخفیانه به اینجا آمدیم.» تا شهریورماه ۱۳۵۷ ش چندین ماه از تبعید ایشان که بنا بود سه سال باشد مانده بود که پدرم به والده گفتند: «شما با بتول به قم بروید تا در آنجا به مدرسه برود. من هم وقتی تبعیدم تمام شد به قم می‌آیم»، زیرا در این زمان من باید دوم راهنمایی را می‌خواندم. در این زمان شورش‌های منتهی به انقلاب به وجود آمده بود و بالاخره مردم یک مقدار قدرت پیدا کرده بودند و کار از دست ساواک در رفته بود طوری که دیگر نمی‌توانست تبعیدی‌ها را کنترل کند پدر من هم که جزو همین تبعیدی‌ها بودند به تهران آمدند، اما دیگر ما ایشان را ندیدیم و فقط با هم ارتباط تلفنی داشتیم. با این وجود می‌دانم که ایشان در تحصن علمای تهران در اعتراض به ممانعت دولت از ورود امام راحل به ایران شرکت کردند تا این که این تحصن کارساز شد و در ۱۲ بهمن همان سال امام (ره) به ایران تشریف آوردند.

از این برهه زمانی دو خاطره دارم یکی این که من وقتی به قم آمده بودم شاهد بودم که در اینجا راهپیمایی‌های کوچکی بر علیه رژیم شاه در جریان است با توجه به هیجانات نوجوانی و علاقه شخصی خیلی دوست داشتم که در این اعتراضات شرکت کنم ازآن طرف هم به دلیل جو مذهبی خانواده و مقید بودن آنها به بیرون رفتن دختر آن هم به تنهایی مادرم که خیلی به این مسائل مقید بودند اجازه چنین کاری را به من نمی‌دادند و گفتند: «باید پدرت اجازه بدهد» من هم زنگ زدم و به ایشان گفتم با این که هیچ وقت اجازه نمی‌دادند که من به تنهایی جایی بروم گفتند: «در تظاهرات‌ها شرکت کن حالا اگر مادرت هم همرات بود چه بهتر» این نکته برایم خیلی جالب بود. خاطره دیگر مربوط به روز ۲۱ بهمن ماه ۱۳۵۷ ش است که بنا بود یک ستون از نظامیان و تانک‌ها از طرف کردستان (یا جای دیگر) با عبور از همدان در روز یا شب ۲۲ بهمن تهران را به توپ ببندند و مردم را به شهادت برسانند. من و مادرم در روز ۲۱ بهمن به خانه یکی از انقلابیون همدان رفته بودیم. مردم داشتند برای فردا شعار آماده می‌کردند، زیرا قرار بود فردا راهپیمایی برگزار شود که ما هم شرکت کردیم. قرار بود در پایان راهپیمایی مرحوم پدرم سخنرانی داشته باشند وقتی خانم‌ها نزدیک میدان رسیدند دیدیم مردم در حال متفرق شدن هستند. وقتی پرس‌و‌جو کردیم گفتند خبر رسیده است که ستون تانک‌ها در حال حرکت به سمت تهران بوده و قرار بوده که بروند و تهران را بمباران کنند. (حالا این که دستور از طرف امام رسیده یا خود ایشان اقدام کردن من نمی‌دانم.)، اما ظاهراً مرحوم پدرم به مردم می‌گویند همه به سمت جاده بروید تا جلوی تانک‌ها را بگیریم در نتیجه عده زیادی از مردم هم با آنها همراهی می‌کنند و به بیرون شهر می‌روند و جلوی تانک‌ها را می‌گیرند ما هم به همراه تعدادی از خانم‌ها وقتی این خبر را شنیدیم یک ماشین پیدا کردیم و سوار شدیم و رفتیم اوضاع را دیدیم. تا چشم کار می‌کرد در جاده تانک‌ها و نظامیان حضور داشتند و مرحوم پدرم جلویشان را گرفته بودند و با بلندگوی دستی از آنها می‌خواستند که به مردم ملحق شوند. ظاهراً همه آنها هم موافقت کردند و ایشان گفتند که به منزل من در همدان بیایید و به مردم هم گفتند که هر کس می‌تواند لباس و پول بیاورد تا ما به اینها لباس شخصی و پول بدهیم تا بتوانند به خانه خود بروند. خلاصه تمام این نظامیان در آنجا تسلیم شدند و تمام این تانک‌ها و ادوات نظامی در اختیار ایشان و نیرو‌های انقلابی قرار گرفت و ما هم با یک ماشین به منزل آمدیم و دیدیم که سیل جمعیت مردم از یک طرف لباس و پول می‌آوردند و از طرف دیگر این نظامیان از یک در وارد خانه شده و با لباس شخصی و یک مقدار پول از در دیگر خارج می‌شدند. در آنجا بود که من برای اولین بار آن سرود معروف «الله الله لا الله الا الله» را شنیدم که در حال پخش از بلندگو بود و حکومت دیگر قدرت جلوگیری از آن را نداشت. 

آنا: نگاه مرحوم آیت‌الله شهید مدنی (ره) به شخصیت امام خمینی (ره) و همچنین نظریه الهیاتی-سیاسی ولایت فقیه چگونه بود؟

در این خصوص من دو خاطره را به یاد دارم یکی همان که در پاسخ به سؤالات قبل به شما گفتم در اینجا شکی وجود ندارد که اگر مرحوم پدرم پیشنهاد فوق‌الذکر را می‌پذیرفتند به مرجع تقلید مطرحی تبدیل می‌شدند. چون درس‌های خارج و دروس دیگر ایشان فوق‌العاده مورد پسند طلاب و دیگر اقشار جامعه بود، اما همان طور که گویا آیت‌الله راستی کاشانی و برخی دیگر از دوستان دوره نجف ایشان مطرح کرده‌اند که «هر چه گفته شد ایشان قبول نکردند و گفتند الان وظیفه این است که ما امام (ره) را بزرگ کنیم و من حاضرم کمر خم کنم تا...» مطلب دیگری که در جریان ازدواج خود من پیش آمد که نشان‌دهنده اطاعت و فرمانبرداری ایشان از رهبری و ولایت فقیه بود عبارت بود از این که اواخر مرداد ماه سال ۱۳۶۰ ش که بنا بود عقد من انجام شود همان سالی که خیلی ترور‌های زیادی انجام شد (من جمله ترور شهید بهشتی، رهبر انقلاب و بمب‌گذاری نخست‌وزیری، شهید قدوسی و دیگران). اواخر مردادماه بود که ما در قم و ایشان به دلیل امور مربوط به نمایندگی امام در تبریز بودند. به ما توصیه می‌کردند: «شما در قم بمانید من به محض این که کار‌ها را رو به راه کنم می‌خواهم به قم بیایم.» بنابراین قرار بود عقد من در قم انجام شود و ایشان وقتی مقدمات آماده شد قرار بود به قم بیایند. وقتی دو روز به موعد مقرر مانده بود زنگ زدند و گفتند که: «امام مطلع شدند که من می‌خواهم به قم بیایم و زنگ زدند و گفتند که من اجازه نمی‌دهم تو در این اوضاع مسافرت کنی، زیرا نگرانم که شما را از دست بدهم.» وقتی این مسئله را به من اطلاع دادند من هم خیلی ناراحت شدم و بغض کردم و، چون دختر آخری هم بودم هم خود ایشان دوست داشتند در مراسم حضور داشته باشند و هم خود من برایم این مسئله مهم بود بنابراین خیلی ناراحت شدم تا این که خدا به ذهن من آورد که بگویم: «حالا که امام این گونه گفته‌اند و اجازه نمی‌دهند پدر من در مراسم عقد باشند باید خودشان عقد من را بخوانند.» آن موقع خیلی‌ها برای چنین مراسمی در نوبت بودند. این پیغام من از طرف اقوام همسرم به اطلاع امام رسانده شد. ایشان هم فرموده بودند: «من عقدش را می‌خوانم، اما چون نگران جان آقای مدنی هستم اجازه نمی‌دهم ایشان به قم بیاید.» وقتی این خبر به ما رسید خوشحال شدیم و گفتیم این گونه جبران می‌شود. هم می‌توانیم امام را ببینیم هم نقطه‌عطفی در زندگی ما محسوب می‌‎شود. در نهایت مراسم عقد من در روز ۳۱ مرداد برگزار شد؛ بنابراین با وجود این که خیلی از نظر عاطفی برای ایشان مهم بود که به قم بیایند، اما به خاطر اطاعت از دستور امام (ره) نیامدند.

آیا خاطره‌ای هم از آن روز دارید؟

مراسم عقد ما در همان اتاق کوچک معروفی که همیشه می‌نشستند انجام شد ولی متأسفانه به دلایل امنیتی همسرم نتوانست دوربین عکاسی با خود ببرد که این لحظات خاطره‌انگیز را ثبت کند ولی خب در همان اتاق کوچک ایشان به نمایندگی از من و یکی از آقایان به نمایندگی از داماد صیغه عقد را خواندند و من و همسرم از ایشان خواستیم که دعا کنند تا شهید شویم که ایشان فرمودند: «دعا می‌کنم که خداوند اجر شهید را نصیب شما بکند» این مسئله خاطره شیرنی برای ما شد. موارد دیگری از اطاعت مرحوم آیت‌الله شهید مدنی از امام راحل در جریان جنگ وجود دارد که من در جریان آن نیستم، زیرا ایشان در مناطق جنگی هم رفته‌اند و با امام (ره) در این زمینه در ارتباط بودند به نحوی که در جریان محاصره سوسنگرد شبانه خود را به تهران رساندند. با سختی با وجود این که برخی اجازه نمی‌دادند امام را ببینند، اما امام (ره) وقتی متوجه می‌شوند که آیت‌الله مدنی منتظر ملاقات با ایشان هستند می‌گویند: «راه را بازکنید تا داخل بیایند» و در نهایت پس از صحبت مرحوم پدرم با امام قضیه سوسنگرد حل می‌شود و همین‌طور سایر اقدامات ایشان در جبهه و نماز‌جمعه با اطاعت محض از ولی فقیه انجام می‌شد، زیرا همواره خودشان را سرباز حضرت امام (ره) می‌دانستند.

آنا: لطفاً به طور اجمالی خاطرات روز ترور ایشان را بیان بفرمایید؟

این مسئله کمی با جریان ازدواج من تلاقی دارد وقتی در ۳۱ مرداد عقد ما انجام شد سه روز بعدش همسرم گفتند که برویم خدمت مرحوم پدرم، زیرا همسرم فقط یک ماه قبل از عقد به مناسبت شیرنی‌خوران دیداری با ایشان داشتند؛ بنابراین سه روز بعد از عقد گفتند که «برویم خدمت ایشان». مادرم هم موافقت کردند و سه نفری سوار شده و رفتیم خدمت ایشان به علاوه، چون پدرم مقید بودند که وقتی مراسم عقد تمام شد مراحل قانونی و محضری هم انجام شود به آیت‌الله مؤمن قمی (ره) وکالت داده بودند که به جای ایشان دفتر عقد را امضا کنند الان هم به جای امضای پدرم امضای ایشان در دفتر عقد من است. ما این دفتر عقد را برداشتیم و سه روز بعدش با مادر و همسرم خدمت ایشان رفتیم بعد از دیدار مختصر و احوال‌پرسی چند روز در خدمت ایشان بودیم بعد مرحوم مادرم در آنجا گفتند که: «شما که در مراسم عقد نبودید حداقل یک توصیه‌ای به اینها بکنید.»

 ایشان هم دفتر عقد را باز کردند و در صحفه آخر یکسری توصیه‌هایی را به زبان عربی در زمینه تقوا و محبت و احترام به یکدیگر مرقوم فرمودند؛ که من طی این سال‌ها این مرقومه را به شکل یک تابلو درآورده‌ام و تصویری از آن را به هر یک از زوج‌های جوان فامیل می‌دهم. بعد از این دیدار ما به قم برگشتیم و پس از گذشت دو هفته بعد همسرم که آن موقع پاسدار بودند و مأموریتی در یزد داشتند گفتند: «من دلم برای ایشان تنگ شده و دوست دارم دوباره ایشان را ببینم. بعد از انجام مأموریت برمی‌گردم تا به اتفاق مادرتان به دیدار ایشان برویم» که من هم موافقت کردم. همسرم در روز جمعه در حال حرکت به یزد بودند و من و مادرم به نماز جمعه به امامت مرحوم آیت‌الله مشکینی رفته بودیم که به منزل برگشتیم حدود ساعت ۲ بود که از تبریز زنگ زدند. پس از مدتی احوالپرسی متوجه شدیم که سخنانشان مشکوک به نظر می‌رسد. دقیقاً در روز ۲۰ شهریور بود که دیدیم مرحوم آقای بنکدار داماد سوم خانواده‌مان با همشیره به خانه آمده بودند در حالی که ایشان به دلیل این که فرزندان زیادی داشتند وقت نمی‌کردند سری به ما بزنند به همین دلیل حضور ایشان در ساعت ۲ ظهر جمعه برایمان عجیب بود. بعد از مدتی ایشان گفتند که بله یک چنین تروری صورت گرفته است. خاطره دیگری که در این خصوص هست این است که خواهر بزرگتر من همسر مرحوم آیت‌الله بهاء‌الدینی گاهی برخی رؤیا‌های صادقه را می‌دیدند که همان اتفاقات بعد از آن می‌افتاد. یک هفته قبل از آن که مرحوم آقای قدوسی ترور شوند ایشان چند روز پیش خواب دیده بود که از تلویزیون شهادت ایشان اعلام شد و خیلی نگران بود که چنین اتفاقی افتاد. بعد از دو سه روز دیگر خواب دیده بود که تلویزیون در حال پخش خبر شهادت مرحوم پدرم است. خواهرم که خیلی عاطفی هستند خیلی ناراحت و نگران شدند و می‌گفتند: «من می‌دانم که این خواب تحقق پیدا می‌کند! خیلی وقت است ایشان را ندیده‌ام.» آن زمان هم با توجه به این که پیدا کردن وسایل نقلیه مشکل بود ایشان و دو فرزندشان به همراه مرحوم آیت‌الله بهاء‌الدینی نیمی از راه را به وسیله اتوبوس و بقیه راه را با استفاده از مینی‌بوس طی کردند و موفق شدند که ظهر جمعه خودشان را به تبریز برسانند وقتی به تبریز رسیده بودند تا خود را برای رفتن به نماز جمعه آماده کنند. خواهرم می‌گفت که: «دیدم تلفن‌های مشکوکی می‌شود» و بعد به آقای بهاء‌الدینی می‌گویند که ایشان قصد داشتند قضیه را از خواهرم مخفی کنند و خلاصه می‌فهمند که ترور در مراسم نماز جمعه اجرا شده است و مرحوم پدرم زخمی هستند و به بیمارستان منتقل شده‌اند. هر چه اصرار می‌کنند که شما به بیمارستان نیایید خواهرم می‌گوید: «نه من حتماً باید به بیمارستان بیایم و ایشان را ببینم» به هر سختی بود خودشان را به بیمارستان می‌رسانند، اما متأسفانه وقتی مرحوم پدرم را به بیمارستان رسانده بودند شهید شده بودند؛ بنابراین خواهرم هم نتوانست برای ایشان کاری بکند، اما اولین کسی بود که توانست ایشان را بعد از شهادت ببیند و توانست پیکر ایشان را برای انتقال به شهرهایی، چون همدان، تبریز و... همراهی کند؛ که البته تشییع مفصلی از پیکر مطهر ایشان صورت گرفت و بعد پیکر ایشان را به قم انتقال دادند که تشییع عجیب و بی‌سابقه‌ای از پیکر ایشان شد که در سال‌های اولیه انقلاب من چنین جمعیتی را ندیده بودم، اما از آن جهت که ایشان شخصیتی بودند که مردم دوستشان داشتند تشییع باشکوهی از پیکر ایشان شد و نهایتاً در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) به خاک سپرده شدند.

آنا: آیا نماز ایشان را هم مرحوم امام خواندند؟

نه خب امام (ره) که آن موقع قم نبودند بلکه به تهران رفته بودند، اما مرحوم آیت‌الله اراکی (رحمه الله علیه) که از معمرین علمای آن زمان بودند و بعد از رحلت امام (ره) مرجعیت ایشان خیلی مطرح بود و خیلی ما‌ها و دیگران به ایشان رجوع کردند نماز ایشان را خواندند. ایشان ظاهراً شناخت خاصی هم از پدر من نداشتند. اما گویا به طرز معجره‌آسایی خواب می‌بینند که گویا شخص مهمی امروز در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) دفن می‌شود. بیدار می‌شوند و می‌گویند: «امروز چه خبر است؟» به ایشان می‌گویند: «چنین کسی را دارند در حرم دفن می‌کنند» ایشان با آن سن بالا، خمیدگی و سختی موقع دفن مرحوم پدرم خودشان را به حرم می‌رسانند و ظاهراً نماز را بر پیکر شهید می‌خوانند و در نهایت ایشان در حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) دفن می‌شوند.

آنا: اگر مطلبی در مورد شخصیت مرحوم آیت‌الله شهید سیداسدالله مدنی باقی مانده که ما می‌توانیم از آن استفاده کنیم بفرمایید؟

احترام به مراجع و علما خیلی برایشان مطرح بود مثلاً وقتی که انقلاب شد ایشان نماینده خبرگان قانون اساسی از طرف مردم همدان بودند، اما به دلیل قضایای حزب «جمهوری خلق مسلمان» در آذربایجان که این استان را خیلی دچار اغتشاش و به هم ریختگی کرده بود امام به ایشان فرمان امام جمعه‌ای دادند و گفتند: «برو این قضیه را سامان بده، زیرا اهل آنجا هستی و مردم هم از تو فرمانبرداری دارند» بنابراین حکم امامت جمعه تبریز را به ایشان دادند ایشان هم به تبریز رفتند آن موقع مرحوم آیت‌الله شهید قاضی (ره) امام جمعه تبریز بودند ولی وقتی به تبریز رفتند حالا یا به دلیل در جریان نبودن آیت‌الله قاضی یا به دلیل دیگر (برما معلوم نیست)، اما مرحوم پدرم به روی خودشان نیاوردند و مثلاً نبردند حکمشان را نشان بدهند و به همین دلیل برای مدتی که نمی‌دانم چقدر طول کشید مرحوم شهید آیت‌الله قاضی (ره) نماز جمعه را می‌خواندند و بعد از شهادت ایشان پدرم قضیه حکم خود را مطرح کردند و امامت جمعه تبریز و کنترل شهر را عهده‌دار شدند. به یاد دارم که قضیه خلق مسلمان در آن هنگام خیلی بزرگ شده بود و از طرف شوروی هم به آنها فرصت داده می‌شد و با توجه به این که آیت‌الله شریعتمداری در آنجا نسبتاً مقلدین زیادی داشتند شهر دچار تشنج فوق العاده‌ای شده بود و من الان عکس‌هایی از آن قضیه دارم که این مردم که به طرفداری از این آقا قیام کرده بودند چوب‌های بلندی دستشان بود و به سمت منزل پدرم حمله کرده بودند. البته خود مردم خیلی هیجانی نبودند بلکه از طرف دیگران تحریک می‌شدند. محافظین مرحوم پدرم که از جوانان خود جوش شهر بودند اجازه خروج ایشان از منزل برای صحبت با مردم را نمی‌دادند، اما عاقبت حریف ایشان نشدند و خلاصه در همان وضعیت خطرناک ظاهراً در را باز می‌کنند و بین جمعیت رفته و با آنها صحبت می‌کنند و نهایتاً شورش بعد از چند روز می‌خوابد و شهر امنیت قبلی خود را باز می‌یابد.

انتهای پیام/

ارسال نظر
گوشتیران
قالیشویی ادیب
رسپینا