آخرین لحظات شهید خزاعیان از زبان همسر/ از آرزوی کربلا تا شهادت در راه وطن+ فیلم

گروه فرهنگ خبرگزاری آنا، آزاده لرستانی_ بعضیها کربلا را آرزو میکنند، ولی سهمشان، چیزی بزرگتر است. بعضیها جان میدهند برای رفتن، اما خدا جانشان را میگیرد همانجا که خون مظلوم میچکد.
عبادالله خزاعیان یکی از همانها بود. مردی از کرمانشاه، با دلی در کرج و قلبی جا مانده در کربلا.
در جنگ ۱۲روزه اخیر، جانش را گذاشت کف دستش تا نکند خانهای روی سر بچهای بریزد… و حالا همسرش، شهناز جمشیدی از او برایمان میگوید. زنی که با صدای گرفته و قلبی چاکچاک دارد زندگی را مرور میکند، از اولِ عشق تا آخرِ وداع.
قسمت نشد زائر کربلا شود
همهچیز از یک حسرت شروع شد؛ شهید خزاعیان با آنکه کرمانشاهی بود، هرگز به کربلا نرفت. نه بهخاطر بیمیلی، که دلش هزار بار پیش ضریح اباعبدالله(ع) رفته بود.
همسرش میگوید: «بارها میگفت: کربلا به ما نزدیکه، ولی سهممون نشده… دلم میخواد یه روزی رو خاک بینالحرمین راه برم. ولی نشد. دلم میخواست لااقل برای روضه علیاکبر یه شب اونجا باشم…» و شاید به همین دلیل، وقتی جنگ شروع شد، تردید نکرد. رفت. چون اینبار کربلا آمده بود دنبال عبادالله…
همان شب گفت: من شهید میشوم، روزهای اول جنگ بود. دل خانه آشوب، دل زن و بچه پُر از نگرانی. شهناز خانم میگوید: اصلاً تلفن جواب نمیداد. دو روز تمام! بچهها نگران بودند. آخرش یه بعد از ظهر زنگ زد. گفت همه بیایند خانه، جمع شدیم. اما دل من آرام نمیگرفت. شب که شد، گفت: خانم… من شهید بشم، ناراحت میشی؟ جا خوردم.
گفتم: نه… گفت: جدی میگی؟ دلم ریخت. ولی لبخند زدم. گفت: من شهید میشم… و رفت.
بابا نرو… خطرناکه!
مهدی پسرش هنوز این جمله را از ذهنش بیرون نکرده است. همان شب، سر میز شام گفت: بابا، ماشین میخوام. نرو. خیلی خطرناکه.
اما پدر گفت: باباجون! نرم، میان تو خونههامون. زن و بچههامونو میبرن. نمیشه که نرم. بابت ماشینم نگران نباش. اسنپ بگیر، من نمیبرم.
قسمتون میدم به خاک مادرم، زنگ نزنید!
برادرش او را تا نزدیکی محل کار همراهی کرده بود. از دور، دودی بلند شد. «زنگ زدم بهش گفتم: داداش، اون طرف داره آتیش بلند میشه… مواظب باش. گفت: زنگ نزن. اصلاً زنگ نزنین. نه دنبالم بیاین، نه شماره بندازین. قسم داد گفت: قسمتون میدم به خاک مادرم، زنگ نزنید…» انگار خودش میدانست به لحظههای آخرش رسیده. زیرا آدم، وقتی بوی شهادت را بشنود، رفتارهایش فرق میکند.
باباتون اونجاست
شهناز خانم با صدای لرزان، لحظه فهمیدن را تعریف میکند: نگین دختر کوچیکم گفت: مامان، اسرائیل یک منطقه را زده، دلم لرزید. چند بار رفته بودم محل کارش… تصاویر رو نگاه کردم. یهو داد زدم: باباتون اونجاست…
تا صبح با برادرشوهرم بیمارستانها را زیر و رو کردیم. نبود. انگار زمین دهن باز کرده بود.
فردا صبح با پسرش و برادرشوهر، برگشتند سر همان نقطه. یک مرد گفت: دیدم سرش شکسته بود. بردنش بیمارستان!
اما دو روز بعد پیکر عبادالله خزاعیان را از زیر آوار پیدا کردند و حالا در امامزاده محمد کرج در دل خاک آرمیده است.
باغش را میخواست آباد کند
کمکم به بازنشستگی نزدیک میشد. چهار ماه مانده بود. اما ذهنش جای دیگری بود. بخشی از باغ پدرش در کرمانشاه را اجاره کرده بود و نخود کاشته بود. درخت نشانده بود. همسرش میگوید: میگفت: خانم، میخوام بیام روستا. این زمینا رو آباد کنم. نمیخوام کشاورزی بابام بمونه رو دست کسی… هر وقت تعطیل میشد، میرفت باغ. از ته دل کار میکرد. میگفت دلم میخواد بازنشسته بشم بیام اینجا. اما بازنشستگیاش، آسمانی شد آنهم در اوج رفت.
میخواهم مدیون نشوم
دیدم صبح، دو ساعت زودتر آماده شد. گفتم: چرا؟ گفت: خانم، میخواهم مدیون نشم. شاید اون روزی که زود اومدم، حالا باید جبرانش کنم. خودش میدونست، رفت و دیگه نیومد.
آرزوی باباش در دل پسرم ماند
پسر 34 ساله خانواده هنوز ازدواج نکرده است. پدرش آرزو داشت عروسیاش را ببیند.
شهناز خانم اشک را فرو میخورد: «وقتی پیکرش رو گذاشتن، پسرم فقط یه جمله گفت: بابا… حلالم کن که گوش نکردم. بچههام خیلی باباشونو دوست داشتن. هنوزم دارن…»
از نظام دفاع میکرد با جانش
عبادالله، مرد بحث بود. اما نه از روی لجاجت. از روی عشق به وطن. «اگه کسی حرف بد میزد درباره کشور، درباره رهبری، درباره نظام، یک ساعت باهاش بحث میکرد.
میگفت: من این خاکو دوست دارم. با همه وجود…
یک بار تو مهمانی، بحث داغ شد. به او گفتند: بابا ول کن، الان وقتشه؟ گفت: وقتشه یا نه، این حرف نباید بیجواب بمونه…حرف امام، حرف دین، حرف شهدا… شوخی نیست…» و حالا خودش هم شده، یک شهید. کنار همون حرفایی که روی آن قسم میخورد.
زندگی سخت بود اما راضیام
شهناز جمشیدی، وقتی ازدواج کرد، فقط ۱۴ سالش بود. پانزدهساله مادر شد. ۱۶ ساله دو تا بچه داشت و در 20 سالگی دختر دیگرش بدنیا آمد. اما حالا که نشسته کنار قاب عکس همسرش، دست روی سینه میگذارد، آرام میگوید: «خیلی زیاد راضیام با همه سختیا با همه دلتنگیا راضیام. یه عمر با عشق زندگی کردیم. هنوزم هرجا میخواهم بروم، از او اجازه میگیرم. امروز رفتم سر مزارش، گفتم: عبادالله، اجازه بده برم کرمانشاه.همیشه میگفت: هرجا بری، اول از من اجازه بگیر»و پایان؛ که پایان نیست…
کربلا نرفت، اما کربلا به دیدنش آمد
شهید خزاعیان بیپرچم نرفت. بیکفن نرفت. با دلی آرام رفت، چون میدانست. هم دل داده بود، هم دین. و حالا، بالای سر مزاری که آرامگاه یک «عبدِ الله» است، رویا دخترش به قاب نگاه میکند، پسری در دلش عذرخواهی میکند و زنی هر شب، اسم همسرش را زیر لب تکرار میکند: «عبادالله…»
انتهای پیام/