دخترکی بی پناه، پدری بی‌سر؛ روایت یک وصال خونین

دخترکی بی پناه، پدری بی‌سر؛ روایت یک وصال خونین
وقتی دختری سه ساله در خرابه‌ای غریب فریاد زد «بابایم حسین کجاست؟» تاریخ ایستاد، آسمان گریست و زمین شرم کرد از آن‌همه قساوت.

به گزارش خبرنگار خبرگزاری آنا، سومین شب از دهه نخست محرم، شب ریحانه‌ی خونین‌جگر اباعبدالله (ع) است؛ شبی که در خرابه‌ای بی‌سقف، تاریخ لرزید، دل آسمان شکست و ملائک سر به دیوار ویرانه کوبیدند. امشب، در دل خرابه‌ای نم‌کشیده در حوالی مسجد اموی، دختری خردسال سر بابایش را در آغوش گرفت و با صدایی نحیف، ناله‌هایی از جنس آسمان سر داد؛ ناله‌هایی که هنوز بر دیوار‌های ویرانه شام پژواک دارد.

رقیه، نه فقط نام یک دختر، بلکه نام تمام یتیمی‌های عالم است. دخترکی که پدر را در میان نیزه‌ها گم کرده بود و در کابوس اسارت، در طلب دیدار او بود. امشب، همان شبی است که لب‌های خشکیده‌اش بر لب‌های بریده بابا نشست و با دلی شکسته، جان داد.

دخترک سه ساله‌ای که شام را لرزاند

او نه سیاسی بود، نه فرمانده سپاه، نه خطبه‌خوان؛ تنها دختری خردسال بود. اما نامش هنوز بر زبان میلیون‌ها عاشق جاری است؛ چرا که مظلومیت را فریاد کشید، بدون خطبه، بی‌نیزه و شمشیر.

در نقل‌های تاریخی آمده است که حضرت رقیه (س)، دختر نازدانه امام حسین علیه‌السلام، در هنگام واقعه عاشورا حدود سه سال داشت. پس از شهادت پدر، همراه کاروان اسرا به کوفه و سپس شام برده شد. اما در خرابه شام، شبی از خواب برخاست، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و با بغضی کودکانه، اما تکان‌دهنده پرسید: بابایم حسین کجاست؟

خفته بود و پدر را دید...

کودک بود، اما رؤیایش از تمام خطبه‌ها رساتر بود. در خواب پدرش را دیده بود، غرق در خون و غریب، با چهره‌ای آشفته و دلی نگران. وقتی چشم گشود، ناله‌اش خرابه را لرزاند. زنان کاروان اشک ریختند، صدای گریه‌ها بلند شد، کودکان بیدار شدند. دل‌های اسرا شکست، اما دل یزید نه.

و، اما ماجرای آن شب غریب، عجیب‌تر از هر حکایتی است.

پاسخ یزید: سر را بیاورید!

وقتی خبر ناله‌های رقیه را به یزید دادند، او نه پدری کرد، نه رحم آورد؛ گفت: سر پدرش را برایش ببرید! این جمله نه فقط تاریخ را، بلکه آسمان را به آتش کشید و ساعتی بعد طشتی آوردند که در آن، سری خون‌آلود پیچیده در پارچه‌ای بود.

دخترک، با دستانی لرزان، پارچه را کنار زد و...

وصال غریب؛ صدای ناله‌ای که زمین را لرزاند

با دیدن سر پدر، چنان ناله‌ای سر داد که زمین شام لرزید. سر را در آغوش گرفت، بوسید، بویید، نجوا کرد. گفت: «پدر جان، چه کسی تو را به خون خضاب کرد؟ پدر جان، چه کسی رگ‌های گردنت را برید؟ پدر جان، چه کسی در کودکی یتیمم کرد؟

پدر جان، مو‌های پریشان مرا چه کسی شانه خواهد کرد؟...»

آغوش آخر؛ دختر به پدر رسید

لب‌های کودک بر لب‌های پدر نشست. اشک‌هایش بر گونه خون‌آلود امام جاری شد. صدای ناله‌اش بالا گرفت تا آنکه دیگر صدایی نیامد. تکانش دادند، دیدند که دیگر تکان نمی‌خورد. رقیه، ریحانةالحسین، در همان لحظه وصال، جان داد.

روضه‌ای که فرشته‌ها گریستند

در نقل‌هایی آمده است که صدای گریه از آسمان شنیده شد و فرشتگان گرد خرابه حلقه زدند. امام سجاد علیه‌السلام با دلی شکسته، بدن نحیف دخترک را در گوشه خرابه به خاک سپرد.

دخترکی که دل‌ها را فتح کرد

حضرت رقیه (س) نه با شمشیر، بلکه با اشک‌های کودکانه‌اش، دل‌ها را شکست و جهانی را بیدار کرد. شهادتش، سندی است بر بیرحمی دشمنان اهل‌بیت و مظلومیت خاندان پیامبر. او گمنام آمد، اما ستاره شد. در خرابه درخشید و در دل‌ها ماندگار شد.

آری! امشب، شب پدر و دختر است؛ شبی که همه پدر‌ها باید یاد بگیرند چگونه دل یک دختر می‌شکند و همه دختر‌ها بیاموزند که چقدر پدر می‌تواند بزرگ باشد. رقیه به ما آموخت: محبت تا پای جان معنا دارد. عشق، تا آغوشی خون‌آلود ادامه دارد. امشب، در هیأت‌ها، نام این دختر خردسال را با بغض صدا کنید، با اشک بگریید، با دل سخن بگویید.

انتهای پیام/

ارسال نظر
رسپینا
گوشتیران
قالیشویی ادیب