صبحی که قم در عطر مهربانی بیدار شد؛ روایت یک ولادت آسمانی

گروه فرهنگ و جامعه: حوالی اذان صبح، نسیم خنکی از سمت حرم میوزید. خیابان ارم، کوچه پس کوچههای اطراف، مغازهها و دکانهای کوچک؛ همه رنگ و بوی عید گرفته بودند. زائرانی که بعضیشان از شب قبل آمده بودند، روی سنگفرشهای حرم چمباتمه زده بودند؛ سر در سجادههایشان و دل در حرم.
در دل این هوای لطیف، صدای همهمه آرامی بلند بود؛ صدای شکفتن دعاها. مادری از نیشابور، کودک خردسالش را روی دوش گرفته بود. دستی بر دلش گذاشته بود و زمزمه میکرد: «خانم جان، تو خودت مادری... بچهم رو دست خودت سپردم.»
دستهای کوچک، دعاهای بزرگ
دخترک شش سالهای با چادری سفید و گلدار، دست مادرش را گرفته بود. با شیطنت به کبوترهایی که در صحن امام رضا (ع) پرواز میکردند نگاه میکرد و ناگهان با صدای بلند گفت: «مامان! حضرت معصومه دوست داره ما شاد باشیم، نه؟»
مادر با لبخندی اشکآلود گفت: «آره دخترم. امروز تولد حضرته، همه باید خوشحال باشن.»
کنار حوض فیروزهای وسط صحن، پسربچهای با صورتی آفتابسوخته، سکهای در دست داشت. چشمهایش را بست، سکه را آرام انداخت و با صدایی که فقط خودش و حضرت معصومه (س) شنیدند، گفت: «خانم! بابام کار پیدا کنه، دیگه ازت چیزی نمیخوام.»
سلامهای بیانتها، اشکهای بیصدا
با بالا آمدن آفتاب، موج زائران بیشتر شد.دستههای گلابپاشی از راه رسیدند. جوانانی با لباسهای سفید و شالهای سبز، در دست هرکدامشان شیشههای گلاب بود؛ به صورت مردم میپاشیدند و عطر حضور را در شهر میپراکَندند.
مردی میانسال با محاسنی سپید، آرامآرام به ضریح نزدیک میشد. در چشمهایش ردی از اشک و در دستهایش قرآن کوچکی بود.وقتی به ضریح رسید، سرش را چسباند به میلهها و بیصدا زمزمه کرد: «حضرت معصومه... فقط دستمو بگیر. خودت میدونی چی تو دلمه.»
پرچمهای سبز و دلهای روشن
در خیابان انقلاب، بچههای کوچک با پرچمهای سبز و صورتی میدویدند. لبخند روی لبهایشان حک شده بود.
یک گروه سرود نوجوان، کنار حرم ایستاده بودند؛ لباسهای متحدالشکل پوشیده بودند و آماده اجرا.رهگذران ایستاده بودند، گوشی به دست، ثبت این لحظات ناب؛ صدای گروه بلند شد: «کریمهی اهلبیت، دلبر دلهای ما...»زنی که تازه از مشهد برگشته بود، آرام گفت: «چه دل خوشی داریم ما قمیها که هوای دلامون به نفس حضرت معصومه بنده...»
سفرههای ساده، دلهای بیتکلف
در برخی کوچههای اطراف حرم، سفرههای صبحانه خیریه پهن شده بود. مردم دور سفرهها جمع شده بودند؛ نان، پنیر، سبزی و استکانهای کوچک چای.زن میانسالی لقمهای آماده میکرد و در دست پسربچهای گذاشت: «بیبی کریمه خیر بده به همهمون.»مردی با صدای بلند گفت: «امروز روز حضرته؛ هیچ دلی نباید گرسنه بمونه!»
شکوفههای امید در دلهای خسته
کمی دورتر از شلوغی حرم، پیرزنی نشسته بود. عصا کنار دستش، دستمالی سفید در دستش. با هر تکان پرچمهای سبز در باد، لبهای پیرزن میجنبید و ذکر میگفت. از او پرسیدم: «مادرجان، دعا میکنی؟» لبخند زد، اشکش را پاک کرد و گفت: «همه عمرم این روز رو دعا کردم. امروز فقط یه چیز میخوام؛ عاقبت بخیری.»
و قم، عاشقتر از همیشه
خورشید بالا آمده بود. صفوف زائران همچنان ادامه داشت. صحن انقلاب، صحن امام رضا، صحن فاطمیه، همه پر شده بود از دلهای عاشق.
صدای مداحی آرامی در فضا پیچید: «السلام علیک یا فاطمة المعصومة...» و باد، این نجوای عاشقانه را در تمام شهر پراکند. در این روز خاص، قم دیگر یک شهر نبود؛ قم یک دل تپنده شده بود که فقط برای بانوی مهربانی می تپید. وقتی خورشید از میانهی آسمان میگذرد و صدای اذان ظهر در فضای حرم طنین میاندازد، شهر هنوز در شور میلاد بانوی کرامت غرق است.کوچهها بوی گلاب میدهند، دلها بوی دعا. و هرکس، بیآنکه بداند، چیزی از حضرت معصومه خواسته است: شفای یک عزیز، حل یک گره، یا فقط آرامشی برای روزهای پرهیاهوی زندگی.
قم در روز ولادت بانویش، شهری دیگر میشود؛ شهری از نور، محبت، و امید. و هر دلی که یک بار در این صبح مقدس، زیر سقف طلایی حرم ایستاده باشد، میداند که اینجا، در پناه کریمه اهلبیت، زندگی رنگ دیگری دارد. در پایان این روز، لبها همچنان زیر لب نجوا میکنند: «یا فاطمة المعصومة، دستم را رها نکن...»
انتهای پیام/

روز متفاوت دختر در سایه رویداد «دختران نقشآفرین»

هشدار امام سجاد (ع) به زیادهخواهی برخی افراد
